٣١.١.٠٦

مصاحبه با زندانی سابق رويا طلوعي در باره شکنجه و بدرفتاری در زندانهای کردستان

دكتر رويا طلوعي فعال حقوق زنان، فعال اجتماعي و فرهنگي و سردبير يك نشريه توقيف شده تابستان گذشته در پي ناآرامي ها در شهرهاي كردستان به خاطر شكنجه و قتل شوانه قادري دستگير شد. 66 روز را در زندان گذراند. خانم طلوعي در مصاحبه از آنچه بر وي در زندان جمهوري اسلامي رفته است، سخن مي گويد، از جمله اين كه پس از 17 روز سلول انفرادي و شكنجه هاي جسمي و روحي فراوان و ضرب و شتم توسط معاون دادستاني سنندج، او را تهديد كردند كه در صورت عدم همكاري فرزندانش را پيش چشمانش زنده زنده خواهند سوزاند. وی می گوید توسط مقامات زندان به طرزی مورد شکنجه قرار گرفت که امکان بیان آن را ندارد
سنديكاي كارگران شركت واحد اتوبوسراني تهران و حومه با انتشار بيانيه اي خطاب به مردم ايران، كارگران جهان و اتحاديه ها و سازمان هاي مترقي خواستار حمايت آنان شد. به گفته يكي از اعضاي سنديكاي شركت واحد، كليه رانندگان زنداني در زندان اوين از ساعت نه صبح روز يكشنبه دست به اعتصاب غذا زده اند. امير اسحاقي، رحيم زاده و نويد غلامي، سه دانشجوي دانشگاه يزد به اتهام تبليغ عليه نظام در دادگاه انقلاب يزد محاكمه شدند. سه عضو انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه لرستان هر يك به دو ترم محروميت از تحصيل محكوم شدند. الياس حضرتي مديرمسئول روزنامه اعتماد مجرم شناخته شد. هفت نفر از دست اندركاران نشريه تمدن چاپ هرمزگان به اتهام توهين به مقدسات جمهوري اسلامي دستگير شدند و مجوز نشريه لغو شد. محمد نعيمي پور مديرمسئول روزنامه ياس نو يكشنبه شانزده بهمن به اتهام نشر اكاذيب، تشويش اذهان عمومي، تبليغ عليه نظام و توهين به مقامات محاكمه مي شود. انجمن روزنامه نگاران جوان نسبت به بازداشت آرش سيگارچي سردبير نشريه گيلان امروز اعتراض كرد
مصاحبه با دکتر رویا طلوعی، زندانی سابق و فعال حقوق زنان ایران در کردستان مريم احمدي : دكتر رويا طلوعي فعال حقوق زنان، فعال اجتماعي و فرهنگي و سردبير يك نشريه توقيف شده در تابستان گذشته در پي ناآرامي ها در شهرهاي كردستان به خاطر شكنجه و قتل شوانه قادري دستگير شد. خانم طلوعی 66 روز را در زندان گذراند. وی روز جمعه در مصاحبه آنچه را كه در زندان بر او رفته بود به طور مختصر شرح داد. ابتدا از خانم طلوعي خواستم درباره چگونگي دستگيري خود شرح دهد. رويا طلوعي: دهم مرداد شب ساعت ده و نيم دستگير شدم، هفت نفر از اطلاعات نيروي انتظامي به منزل ما آمدند همراه با مجوز و مسلح هم بودند. سه خانم و چهار آقا خانه را گشتند و در حالي كه بچه ها گريه مي كردند و بسيار ناراحت بودند، كاملا خانه را گشتند كامپيوتر و مدارك من را برداشتند، من را دستگير كردند و به زندان بردند. من لازم است بگويم به خاطر پرونده اي كه به خاطر كانون زنان كرد مدافع صلح حقوق بشر برايم تشكيل داده بودند و به دادگاه احضارم كرده بودند، تصادفا نامه محرمانه اي را كه اطلاعات نوشته بود به دادگاه، براي چند لحظه روي ميز منشي ديدم. در متن آن نامه اطلاعات نوشته بود به اين پرونده رسيدگي كنيد، ما به عنوان اقدام عليه امنيت ملي داريم پرونده اي براي ايشان تشكيل مي دهيم. از همان زمان اطلاع داشتم كه اينها دنبال يك بهانه اي هستند و اين بهانه را دهم مرداد به دست آوردند تا از آنجايي كه با شهامت بيشتري راجع به مسائل صحبت مي كرديم به نحوي انتقام بگيرند كه شامل من و چند تن از دوستان مي شد. م . ا: شما را كجا بردند؟ رويا طلوعي: شب اول بازداشت، من را به يك بازداشتگاه مربوط به اطلاعات نيروي انتظامي بردند، تا ساعت چهار صبح من بازجويي مي شدم و تقريبا ده نفر زمان بازجويي حضور داشتند كه دو نفر اصلي يكي سرهنگ دولتي معاونت اطلاعات نيروي انتظامي بود و نفر دوم فردي كه خودش را بعدا رضواني معرفي كرده بود. ولي اينها اصلا اسمهايشان ثابت نيست و هرجا يك اسمي دارند. رضواني انساني بسيار خشن و خيلي مستبد بود. تا ساعت چهار من را تحت فشار گذاشتند كه اقرار كنم رهبري تظاهرات را به عهده داشت و با گروه ها ارتباط دارم و از اين چيزهايي كه خودشان دلشان مي خواست از من اقرار بگيرند. من اقرار نكردن و آن شب خشونت جسمي نبود. فرداي آن روز من را به دادگاه شعبه چهار بازپرسي انتقال دادند، قاضي جوهري كه بازپرس آن شعبه بود بنده را به زندان اطلاعات فرستاد. با چشم بند و دستبند من را به ستاد خبري و از آنجا به زندان بردند و در سلول انفرادي. سلول انفرادي يك موكت داشت و سه تا پتو و يك مسواك و من در حالت بي خبري مطلق از دنياي خارج بودم. فقط يك پنجره باريك در قسمت بالاي سقف بود با شيشه نبين كه اگر پشتش سياه بود مشخص مي شد شب است و اگر سفيد بود معلوم مي شد روز است و دو چراغ 24 ساعته روشن بودند. 17 روز در چنين شرايطي و تحت بازجويي و بي خبري كامل بودم. من معمولا شب ها بازجويي مي شدم و تحت فشار رواني بسيار شديد قرار داشتم. از دهم تا پانزدهم مرداد غير از سيلي شكنجه جسمي ديگري نبود. م . ا: چه مي خواستند از شما؟ رويا طلوعي: اصرار داشتند كه من اقرار كنم رهبري تظاهرات كار من بوده و من مي گفتم در يك جامعه مردسالار چطور من زن مي توانم هزاران نفر را بريزم داخل خيابان. مي خواستند اقرار كنم با خارج ارتباط دارم و مواردي كه خودشان دلشان مي خواست. من مقاومت كردم و مدام مي گفتم جز در حضور وكيل حرف نمي زنم. به من مي خنديدند و مي گفتند در قانون ايران در مراحل اوليه بازپرسي چنين چيزي نيست. هرچي تاكيد مي كردم كه ما معاهده حقوق بشر را امضا كرديم و اين يكي از اصول عملي آن است، اصلا برايشان مضحك بود. وقتي ديدند من مقاومت مي كنم و به ميل آنها حاضر به اقرار نيستم، شب ششم بازداشتم يعني پانزدهم مرداد شب من را بردند بازجويي و پيش بازجوي هميشگي هاتفي و يكي ديگر كه اسمش را به هيچ عنوان تا آخر نفهميدم. طبق معمول مي خواستند اقرار بگيرند و ديدند فايده ندارد. اشاره اي به هم كردند و من را در اتاق بازجويي تنها گذاشتند و رفتند. چند دقيقه بعد دو نفر ديگر آمدند يكي رضواني همان كه يكي دو شب اول هم در بازجوييها بود و انساني بسيار خشن و نفر دوم اميري معاون دادستان. اميري من را تهديد كرد كه در صورت عدم همكاري اعدام خواهم شد و خيلي با لحن بد و تهديدآميزي حرف مي زد و من خيلي ناراحت شدم. سرش فرياد زدم و گفتم مرگ يك بار شيون يك بار. اگر بخواهيد من را بكشيد، دليل نمي شود اعتراف كنم به گناهي ناكرده. اين يك فرد يك دفعه به من حمله كرد و با مشت و لگد به جان من افتاد و من براي اين كه صورتم آماج مشتش قرار نگيرد، به او پشت كردم و خودم را پرت كردم طرف ديوار و او ادامه مي داد. در همين حال فريادهاي رضواني را مي شنيدم كه به جاي اين كه جلويش را بگيرد، مي گفت: مواظب باش سر و صورتش را كبود نكني. بعد يك رفتارهايي با من داشت و طوري من را شكنجه كرد كه اصلا امكان بيانش را ندارم. از تمام كبودي ها و خونريزي ها الان تنها يك زخم ناخن خراشيدگي در پهلوي راستم بر جاي مانده و فقط مي توانم بگويم از آنچه كه بر زهرا كاظمي گذشت، من فقط لنگه كفشش را كم داشتم. من از اين موضوع متاسفم كه فعالين و مدافعان حقوق زنان بايد اينها را بشنوند. در طول اين مدت هميشه با خودم مي گفتم آن زناني كه وقتي وسايل ارتباط جمعي به اين گستردگي نبود در اين سلول ها چه كشيدند و با فكر به آنها مي گفتم بايد مقاومتم را حفظ كنم و مديونشان هستم. الان هم مي گويم با همه اين سختي ها مبارزه شهامت و شجاعت مي خواهد و اميدوارم اين شجاعت را داشته باشم كه بتوانم صداي اين نقض حقوق بشر را به دنيا برسانم. من را به دكتر اطلاعات بردند. از آنجايي كه خودم هم رشتم پزشكي است، به ايشان گفتم داروهايي برايم تجويز كند كه خونريزي و مشكلاتم كم شود. بعد از آزاد شدنم هرچه به پزشك قانوني مراجعه كردم و هرجايي كه بتوانم مدركي در اين مورد بگيرم، همه مي گفتند بايد بروي شكايت كني و نامه بياوري كه ما تاييد كنم اين زخم تو مربوط به چه زماني است. طبعا چنان تهديد شده بودم كه اصلا جرات اين را نداشتم كه شكايت كنم. شب بعد كه مجددا براي بازجويي احضار شدم، باز هم گفتم جز در حضور وكيلم صحبت نمي كنم. ديگر اعصاب بازجو خورد شد و هاتفي گفت حالا كه همكاري نمي كني، فرزندت را مي تواني ببيني. بدترين اتفاقي كه براي يك مادر مي تواند بيفتد اين است كه جان فرزندانش در خطر باشد. اينها كه شب قبلش آن رفتار وحشتناك را با من كرده بودند، گفتند بچه هايش را بياوريد و بازجو من را تهديد مي كرد كه بچه هايم را جلوي چشمانم زنده زنده مي سوزاند. من به دست و پايشان افتادم، التماس كردم كه با بچه هايم كاري نداشته باشيد، هرچه بخواهيد امضا مي كنم، فقط بچه هايم را به بازداشتگاه نياورند. از فكر اين كه شب بروند و فرزندانم را بياورند بازداشتگاه وحشت مي كردم چه برسد به اين كه بخواهند آزاري به آنها برسد. به هر حال اينها وقتي ديدند اين ضربه كاري بوده شروع كردند پسورد ايميل هايم را خواستند كه تا آن زمان نداده بودم. پسوردها را دادم و بالاخره توانستند يك جواب از من بگيرند. از آن به بعد هم ديگر مدام تحت فشار در مورد هر چيزي مي گفتند بايد اين را بگويي، اين را بنويسي، اين را امضا كني و مي گفتند بايد هم بنويسم كه تحت هيچ فشار و شكنجه اي قرار ندارد و چندين بار اينها را از من كتبا گرفتند. حتي بعد از چند هفته كه اجازه دادند چند دقيقه اي در حضور بازجو همسرم من را ببيند، قبل از آن چقدر با من شرط كرده بودند كه نبايد جلوي همسرم گريه كنم، بايد بگويم به هيچ عنوان نبايد مصاحبه كند با هيچ جا و بگويم حالم خوب است، هيچ مشكلي ندارم و در ضمن از وضعيت جسميم هم اصلا باخبر نشود. همسرم كه آمد، از ايشان هم سريع نامه گرفتند كه من مشكل ندارم و سالم هستم و در سلامت كامل جسمي و روحي هستم. بنده خدا او هم در شرايطي نبود كه بتواند زير اين مساله بزند. خيلي از مصاحبه كردن همسرم نگران بودند و اطلاعرساني راجع به وضعيت من. در هر صورت از آن به بعد ديگر خيلي به من فشار مي آوردند كه هرچه ميل خودشان است بنويسم و هرچه مقاومت مي كردم طبعا سيلي و كتك بود كه خيلي سخت بود ولي بهتر از اين بود كه بچه هايش را جلوي رويش بياورند و آزارشان بدهند. در ايران عكس يا صداي ناروا جرم حساب نمي شود به عنوان مدرك قانوني، مگر اين كه اقرار بگيرند. اينها يك سري عكس هايي از سخنان خارجيم در كنفرانس هاي مختلف زندان داشتند كه من با اشخاص متفاوتي طبعا ديدار داشتم. مي گفتند فلاني به نظر ما ضدانقلاب است و تو بايد بنويسي با فلان ضدانقلاب فلانجا ديدار داشتم. مي گفتم بابا اين شخص دو سه دقيقه احوالپرسي كرديم يه عكس انداختيم، ولي مي گفتند نه شما بايد اقرار كنيد كه با ضدانقلاب ارتباط داشتي كه بخواهند پرونده را سنگين كنند. مجموعا در فرصت هايي كه من در سلولم تنها بودم، فكر مي كردم كه چطوري از دست اينها خلاص شوم و كسي را در داخل گرفتار نكنم. ذهن اينها بيشتر معطوف به ديدارهاي من در خارج بود و اين كمك مي كرد من به هر حال مواظب باشم فعالان داخل بي جهت اقراري از طرف من برعليهشان گرفته نشود. فكر مي كنم تا حدود زيادي هم موفق بودم، چون خوشبختانه باعث دستگيري هيچ كس نشدم و امروزم تنها افتخارم همين است. حتي گاهي تلفن را به من مي دادند و مي گفتند بايد در گوشي تلفن يك صحبت هايي بگم كه ديكته مي كردند، نمي دانم معني اين كارشان چه بود. در هر صورت تهديد بسيار مي كردند، حتي راجع به اين كه من از طرف دوستاني در فرانسه كانديد شده بودم براي هزار زن صلح كه سال 2005 انتخاب شدند و من انتخاب نشدم، به من مي گفتند فكر مي كني حتي اگر انتخاب مي شدي چي مي شد؟ ما خيلي راحت براي تو تهمت اخلاقي درست مي كرديم و تا مي آمدي درستش كني آبرويت رفته بود و بارها تهديد مي كردند از زن بودن من و اين كه در جامعه ما خيلي راحت مي توانند حرف پشت سرش اندازند، استفاده خواهند كرد. در نهايت از من خواستند جلوي دوربين سئوال ها و جواب هاي ديكته شده خودشان را بگويم. مقاومت كردم و گفتم اين كار خيلي كهنه و قديمي است و هيچ فايده اي ندارد و همه مي دانند كه اين تحت فشار است. كه جواب من دوباره سيلي و كتك و شكنجه بود و سه روز در سلول انفرادي حتي براي دستشويي روي من باز نشد. من ناچار بودم در ليوان هاي چاي يك بار مصرف ادرار بريزم. در هر صورت در نهايت گفتم باشد هرچه شما بگوييد. فقط بگذاريد من بروم. مصاحبه اي طبق متني كه آماده كرده بودند درست كردند و حتي هاتف از پشت دوربين اشاره مي كرد اينجا بايد غمگين باشي، اينجا لبخند بزن، انگار سناريوي يك فيلم را پياده مي كردند. اول گفتند آزادت مي كنيم، بعد گفتند انتقالت مي دهيم به زندان عمومي به شرطي كه به هيچ عنوان پزشك زندان معاينه ات نكند، و الا به انفرادي بازگردانده مي شوي. چون اگر معاينه مي كرد، مقداري كبودي در بدن من بود و اينها گزارش مي شد و آنجا پزشك، پزشك اطلاعات نبود كه قضيه را بپوشاند. من را به زندان عمومي سنندج بردند. آن ايام را با هر مكافاتي گذراندم. م . ا: فيلمي كه از به اصطلاح اعترافات شما گرفتند، اين درواقع هنوز از آن استفاده اي نكردند؟ رويا طلوعي: تا آنجايي كه خبر دارم فكر مي كنم استفاده اي نكرده باشند. طبعا وقتي صداي من دربيايد به عنوان مدرك به نفع خودشان استفاده خواهند كرد. اين نكته را مي خواهم بگويم كه پيش وكلاي عزيزم نامه گذاشتم راجع به شكنجه هايي كه شدم كه بتوانند پيگيري كنند. متاسفم از اين كه در ايران وقتي وكيل اين مسائل را پيگيري مي كند، خودش به زندان مي افتد. ضمن اين كه آيا زندانبان ها و بازجوها مي آيند اعتراف كنند عليه اميري و بگويند چه گذشت بر سر اين زنداني يا به نفعشان نيست؟ طبعا اگر از من مدرك و شاهد بخواهند، من كه تك و تنها افتاد وسط يك عده كه از انسانيت هيچ بويي نبردند، از كساني كه رفتارهاي حيواني دارند، از كجا شاهد بياورم و اينها به من مي گفتند بايد رسما شكايت كني و بعد بيايي پزشك قانوني. من تعجب مي كنم شده اصلا كسي از خودشان را اينها دنبالش بروند و محكوم كنند؟ اينها حتي قاتلين قتل هاي زنجيره اي را هم تبرئه و آزاد كردند. من فقط از خانم هايي كه فعاليت سياسي مي كنند، اين را مي خواهم كه باز هم نترسند. ما براي اين كه بتوانيم حقوق بشر، دموكراسي و آزادي و آن چيزهايي كه لازم داريم در كشورمان باشد، نياز داريم همه با هم تلاش كنيم و حتي با اين وضع و حتي بدتر از اين و چه بسيار مردان و زناني كه جان خودشان را در اين راه دادند. م . ا: شما گفتيد خيلي از كساني كه آنجا بودند و بازجويي كردند، اسم هاي مستعار دارند. آقاي اميري كه معاون دادستان هستند، ديگر اسم حقيقيشان است يا باز هم مستعار است؟ رويا طلوعي: نه ايشان بايد اسم حقيقيشان باشد. بازجوهاي اطلاعات هستند كه اسامي مستعار دارند. مثلا بعد از آزادي يك عده از دوستانم به من گفتند اين آقاي هاتفي در اصل اسمش حاج مهدي ملاولي است كه من روي اين هم مطمئن نيستم. اينها در شهري كه ماموريت دارند، اسامي متفاوت دارند. نكته اي كه مانده بگويم، اين است كه وقتي براي بازپرسي از زندان عمومي به دادگاه من را خواستند، اولين جلسه بازپرسي طبعا وكلايم زحمت كشيده بودند و آمده بودند، در حضور خانم وكيلم كه نشسته بوديم، بازپرس وكالتنامه را خواست. وكيلم گفت من وكالتنامه را همان اول فرستادم. به بهانه آوردن وكالتنامه كه درواقع همان اوايل بازداشت من آمده بوده و در اطلاعات اصلا در اختيار من نگذاشته بودند، بازجو هاتفي خودش را به محل رساند و با چشم به من اشاره كرد كه مواظب اوضاع باشم. من واضح فهميدم كه منظور ايشان اين است كه هيچ چيز نبايد بگويم و هرچه آنها خواستم همانجا هم بايد تاييد كنم و مخصوصا اين كه اصلا شكنجه نشدم و مشكلي ندارم. الان هم به اصطلاح «امت حزب الله» بيانيه اي پخش كردند در سطح شهر و ما را مفسد في الارض خواندند و اين كه بايد وجودمان را از بين ببرند و زمين را از ما پاك كنند. م . ا: حالا چه فكر مي كنيد خانم طلوعي؟ رويا طلوعي: حرف اصلي من براي قدرتمداران دنيا اين است كه بدانند مساله ما فقط انرژي اتمي نيست. نقض حقوق بشر بزرگترين مساله ايران است. اگر واقعا ايران قرار است برود شوراي امنيت، بايد به خاطر نقض حقوق بشر برود. آيا شوراي امنيت نمي تواند اينها را وادار كند به اين كه ملت ما در يك انتخابات آزاد حق اين را داشته باشد كه حكومت دلخواهش را انتخاب كند؟ يا كمك كنند براي اين كه بتوانيم يك حكومت دموكراتيك داشته باشيم؟ آيا ارزش حقوق بشر كمتر از مسائل انرژي اتمي است؟ اگر ما يك حكومت دموكراتيك و حافظ حقوق بشر داشته باشيم، انرژي هسته ايمان هم معضلي براي دنيا نخواهد بود

عبدالکريم سروش :جريان مصباح يعني فاشيسم

اين روزها، جدا از خبرها و يارگيري هاي سياسي، سخن از انديشه حاکم بر ايران نيز زياد مي رود. از تحجر گفته مي شود و از واپسگرايي. و اينکه بايد ريشه را شناخت. با دکتر عبدالکريم سروش درباب اين ريشه ها و اين انديشه ها سخن گفته ايم
آنچه در جمهوري اسلامي زير اسم آقاي مصباح شکل گرفته، چه مختصاتي دارد و علل پا گرفتن آن چيست؟ من هرگاه که مي خوانم و مي شنوم که آقاي مصباح گل کرده و سر برآورده و در امور سياسي، سلسله جنباني مي کند، حقيقتاً هم نگران و هم شرمنده مي شوم. چون مصباح را خوب مي شناسم و مي دانم به لحاظ عملي و نظري چنين ظرفيت هايي ندارد. او نه فقيه است، نه از تاريخ اسلام چيزي مي داند، نه از تاريخ ايران. نه حافظه خوبي در اين زمينه ها دارد، نه معلومات درستي. نه از ادبيات با خبر است، نه هنر، نه علم جديد، نه سياست مدن و مدرن. اکنون هم مدت هاست که مطالعه نمي کند چون وضع عصبي اش به او اجازه نمي دهد. تنها اندوخته او فلسفه کلاسيک اسلامي است، يعني بحث از قوه و فعل و جوهر و عرض و معقول اول و معقول ثاني و امثال اينها. و حالا کسي با اين مايه از دانش بخواهد بر کشتي سياست سوار شود و ناخدايي کند، مايه شرمندگي است و بايد به خدا پناه برد. و نگرانم چون چنين کسي با چنان نارسايي هايي اگر کار به دستش بيفتد بلايي بر سر اين قوم خواهد آورد که علاجش و جبرانش قرن ها طول مي کشد
ولي برخي او را با مطهري مقايسه مي کنند. به خدا قسم نابجاست. "چراغ مرده کجا، شمع آفتاب کجا". البته مطهري هم تعصبات آخوندي داشت، اما در فقه و فلسفه و تاريخ و ادبيات و... صد سر و گردن از مصباح بالاتر بود. همين آقاي مصباح يزدي، در اوايل انقلاب روزي به من گفت مطهري مارکسيسم زده است. آقاي مصباح يزدي علاوه بر کم دانشي فرديست از نظر رواني بسيار بي تحمل و کم طاقت و به شدت عصبي و پرخاشگر. اطرافيانش او را به اين صفات مي شناسند. وقتي در سال 1360 ستاد انقلاب فرهنگي از جانب آقاي خميني مامور شد با قم تماس بگيرد، قرعه فال به نام آقاي مصباح خورد. دکتر احمد احمدي که خودش عضو ستاد بود، به عنوان رابط ستاد با دستگاه آقاي مصباح تعيين شد. او پس از چند هفته به ستاد گزارش داد که نمي تواند با مصباح يزدي کار کند. چون به تعبير او پس از دو سه جمله حرف زدن با مصباح دعوا مي شود و بايد دست به يقه شد. اين حرف کسي بود که آن موقع دوست 20 ساله مصباح يزدي بود. داستان هاي برخوردهاي تندش با شريعتي را همه مي دانند که چگونه او راتکفير کرد تا آنجا که آقاي بهشتي در مقابل او ايستاد و نظر او را باطل شمرد. رابطه اش با انصار حزب الله را حجت السلام پروازي که سال ها پيش از حزب الله جدا شد، خبر داد. قاضي قتل هاي فجيع کرمان در دو سال اخير فاش کرد که قاتلان، مجوز ديني از آقاي مصباح يزدي داشتند. اين خصلت عصبي و خوي تند و دست و دهان گشاده به تکفير و فتواهاي تندروانه بود که او را شايسته کرد تا جناح هايي او را جلو بيندازند و از او کار بکشند. من هيچگاه گمان نمي کنم که او خود سردمدار و پرچمدار باشد. به عکس، او کارگزاريست که در وقتش او را باز نشسته خواهند کرد. او کارگزار چه کساني است؟ فعلا که دست در دست بسيج و ... کارگرداني مي کند و آنگاه دستاوردهايش را به امام زمان و خدا نسبت مي دهد. درست مثل آقاي خزعلي که در دوران مبارزه خاتمي و ناطق نوري براي رياست جمهوري در مسجدي از مساجد يزد، بر منبر گفت که از يک جوان حافظ قرآن پرسيده اند نظر خدا را راجع به جامعه مدرسين قم بگو. و او آيه اي را خوانده بود که معنايش اين بود: "خدا اينها را هدايت کرده، تو هم پيرو هدايت آنان باش." يعني ناطق نوري را انتخاب کن، نه خاتمي را. و آنگاه گفت: [ اين را به گوش خود شنيدم] ببينيد، اين را من نمي گويم، خدا مي گويد که به حرف جامعه مدرسين گوش کنيد. حالا همين آقاي خزعلي که آن حرفش را يا سفاهت بايد لقب داد يا تقلب، حامي همه جانبه آقاي مصباح يزدي شده است. آقاي خاتمي هم در دوران رياست جمهوريش چند بار به تئوريزه کنندگان خشونت اشاره داشت و البته منظورش آقاي مصباح يزدي بود. مصباح هم در نماز جمعه در جواب گفت: "در جامعه چند صدايي شما آيا براي صداي من جايي نيست؟" گويي خشونت پروري او جايي هم براي صداهاي ديگر باقي مي گذارد. يک بار هم در خطبه هاي پيش از نماز جمعه آيه اي از قرآن را خواند و از کلمه ارهاب که در آن آيه بود، سوءاستفاده کرد تا تروريسم را تاييد کند. [در زبان عربي امروز، ارهاب به معني ترور به کار مي رود، ولي معناي پيشين اين کلمه البته اين نبوده است]. ولي چنين شخصي با سابقه چنين افکاري البته به درد گروه هاي تند رو مي خورد تا او را به کار گيرند و به مقاصد خود برسند. به هر حال فتنه ايست براي درون و ننگي براي بيرون. من اگر چه از روحانيت دل خوشي ندارم [به دليل سکوت شان در برابر مظالم] اما دستکم براي آبروي خودشان نبايد بگذارند چنين افرادي پيش افتند و نماد حوزه شوند. به قول آن شاعر: بر کشتزار تشنه ما اشگ غم مبار اي آسمان ببار پي آبروي خويش گفته مي شود آبشخور اين "ماجرا" حجتيه است... نسبت دادن جريان احمدي نژاد و يا مصباح به حجتيه به نظر من نسبت چندان صحيحي نيست. بلي حجتيه اي ها به امام زمان ارادت مي ورزند، اما اين ارادت ورزي خاص آنان نيست، و در هر فرد شيعه اي يافت مي شود. حجتيه اي ها ضمنا غير سياسي هم بودند و هستند. من مي خواهم در اينجا به کساني اشاره کنم که کمتر ديده مي شوند و آن فرديدي ها هستند. به نظر من سهم بيشتر از آن کسي است به نام احمد فرديد که سال ها در دانشگاه تهران استاد فلسفه بود. پس از آن هم که بازنشسته شد، همچنان در نشر افکارش فعال بود. فرديد، شخصي بود به شدت مريد باز. قبل از انقلاب، بعضي از افرادي که اکنون نامدار هستند، مانند آقاي آشوري و آقاي شايگان، از اطرافيان و حتي مروجان انديشه او بودند. اما بعد از انقلاب، پاره اي از اينان برگشتند و آقاي آشوري نقد ويرانگري بر فرديد نوشت و حق روشنفکري را ادا کرد. فرديد يک شبه پس از انقلاب صورت و سيرت عوض کرد. يعني تاقبل از انقلاب، ذره اي از ديانت و از رسالت در سخنان او ذکري نمي رفت. نه فقط ذکري نمي رفت، که شاگردان نزديک او مي گفتند اعتقادي به هيچ چيز ندارد، و حتي در عمل هم مبالات هيچ يک از محرمات و منهيات شرعي را نداشت. من خودم از آقاي حداد عادل، رئيس کنوني مجلس شوراي اسلامي، شنيدم که فرديد را به ... تشبيه مي کرد. از آقاي دکتر احمد احمدي، نماينده فعلي مجلس شوراي اسلامي، شنيدم که او را ديو مي شمرد. از آقاي دکتر کريم مجتهدي، استاد فلسفه دانشگاه تهران شنيدم که او را خبيث مي خواند. اما پس از انقلاب، ناگهان از آقاي بازرگان و شريعتي هم در دينداري پيشي گرفت. به طوري که آنها را محکوم مي کرد که بنده واقعي خداوند نيستند. يعني فرديدي که به پيروي از هايدگر، دوران متافيزيک را پايان يافته مي دانست، به يکي از عاميانه ترين اشکال متافيزيک رجعت نمود و در اين کار انگيزه اي جز حسادت و طلب قدرت نداشت. اگر هم چيزهاي ديگر بود، خدا مي داند. و چنين آدمي، به ظاهر انقلابي دو آتشه و بلکه صد آتشه شده بود. مرام او، اگر بخواهم برايتان خلاصه کنم، درست همان چيزي است که امروز از دهان آقاي احمدي نژاد و جريان وابسته به مصباح بيرون مي آيد. ويژگي هاي تفکر فرديد چه بود؟ فرديد به شدت طرفدار خشونت بود. من، خودم به ياد دارم که يکي از شاگردان فرديد، که در کلاس هاي فلسفه علم من هم شرکت مي کرد، يک بار برخاست و به صراحت خطاب به من گفت که هميشه نمي توان با مخالفان استدلال کرد، در مواردي بايد شمشير به کار برد، کاري که بعدا انصار حزب الله به نحو احسن انجام دادند. فرديد، طرفدار مطلق آقاي خلخالي هم بود . تمام اعدام هاي او را تاييد مي کرد و خلخالي را ذوالفقار علي و پرچم اسلام مي دانست. فرزند خلخالي هم از سرسپردگان فرديد بود و تاييدات فرديد را به پدر منتقل مي کرد. مدتي هم در رايزني هاي خارج از کشور کار مي کرد. اصولا ، يکي از کارهايي که نمي دانم از کجا سازماندهي شد، اين بود که اطرافيان فرديد درپاره اي از نهادهاي فرهنگي رخنه کردند. رخنه اي که تا امروز هم برقرار و باقي است. پاره اي از اينها خصوصا در بولتن هاي محرمانه اي که براي بزرگان کشور، تهيه مي شد، نفوذ کردند. و از اين طريق، افکار خشونت گرايانه را به خورد بزرگان کشور دادند. من اطمينان دارم که پاره اي از تحليل هايي که عليه بازرگان و به اصطلاح ليبرال ها، و بعدها اصلاح طلب ها تهيه شد و به گوش اولياي امور رسيد، دستپخت شيطنت ها و خباثت هاي همين افراد بود. فرديد، همچنين ضد يهودي بود. ضد يهودي به معناي واقعي کلمه. يعني يهودي ستيزي، که ما نمونه اش را هيچ جا در تاريخ فرهنگ ايران نديده ايم و نشنيده ايم. من در همان اوقات مصاحبه اي کردم و اين نکته را به صراحت گفتم که در کشوري ـ يعني ايران ـ که هيچگاه با يهوديان مسئله نداشته، سخن ضد يهود گفتن، هيچ نيست جز آب به آسياب دشمن ريختن و تفرقه بيهوده و ناروايي پديد آوردن. از نظر آقاي فرديد، فيلسوفان به دو دسته تقسيم مي شدند. فيلسوفان يهودي و فيلسوفان غير يهودي. فيلسوفان يهودي، هر چه بودند و هر چه گفته بودند، مردود بود و حاجت به تامل و تفکر در سخنانشان نبود. [مثل برگسن، سپينوزا، پوپر و ...]. او اين ضد يهودي بودن را از استادش، هايدگر، آموخته بود که البته طرفدار نازيسم و فاشيسم بود و امروزه هيچکس در اين موضوع شکي ندارد و کتاب ها در اين زمينه نوشته شده است؛ گرچه طرفداران ايرانيش سعي در پوشاندن آن دارند.اينان اگر حمله به ليبراليسم مي کنند، از موضع فاشيسم است نه اسلام يا سوسياليسم يا چيز ديگر. حمله شان به فراماسونري هم از همين موضع است. به ياد داشته باشيم که موسوليني هم مي گفت دشمن ترين دشمنان نازيسم، فراماسون ها هستند. يعني متاسفانه قسمت منفي و منفور فلسفه هايدگر سهم ما ايرانيان شده است.اينکه مي گويم قسمت منفي و منفور آن به اين دليل است که تقريبا تمام کساني که در ايران دم از هايدگر مي زنند زبان آلماني هيچ نمي دانند، حتي خود فرديد هم با اينکه مدتي در آلمان مانده بود زبان آلماني درستي نمي دانست. نه او و نه شاگردش رضا داوري، هيچگاه حتي يک پاراگراف از کتاب هاي خود هايدگر را در سر کلاس درس مطرح نمي کردند و هميشه در اطراف فلسفه هايدگر بدون استناد سخن مي گفتند و نهايتا هم براي استبداد نظريه پردازي مي کردند. فرديد، ضد حقوق بشر هم بود . يکي از شاگردانش، يعني آقاي رضا داوري، سال ها پس از مرگ فرديد در روزنامه بيان ـ که صاحب امتيازش آقاي محتشمي پور بود ـ صريحا مقاله اي بر ضد حقوق بشر نوشت که حقوق بشر، حيله کثيف بورژواها عليه کارگران و محرومان است. آقاي داوري به اين طريق، در همان بحبوحه که انصار حزب الله تازه سر برآورده بودند و عرصه را بر اهل فکر و فرهنگ، تنگ کرده بودند، چنين امتيازي را به آنها داد، و چنين باجي را پرداخت، تا بعد بتواند سر از مقامات بالا درآورد.او امروز بر مسند رياست فرهنگستان علوم جمهوري اسلامي نشسته و پاداش خود را گرفته است. رضا داوري قبلا هم چنين دروغي را، يعني مخالفت با محرومان و کارگران، در روز روشن به پوپر نسبت داده بود و وقتي که ناقدان از او خواستند که جاي نقل قول رادر کتاب جامعه بازنشان دهد، که البته هرگز در کتاب يافت نمي شود، از آن طفره رفت و در عوض نوشت: من پوپري نيستم که دروغگو باشم. يک تعليم ديگر آقاي فرديد به شاگردانش، اين بود که به آنها مي گفت هر چه در جهان درباب عدالت، حقوق بشر، دموکراسي، مدارا و آزادي گفته مي شود، همه دروغ است. و همه سازمان هاي فرهنگي و سياسي جهاني توطئه گرند و مدار عالم بر عدم صداقت و بر ريا و بر قدرت شيطاني، مي گردد؛ و لذا شما هم در ايران اصلا گرفتار اين الفاظ و مفاهيم قشنگ نباشيد و کار خود را با خشونت پيش ببريد. به گمان وي جهان يک استاد اعظم دارد که همان فراماسون ها و صهيونيست ها هستند و تمام سازمان هاي بين المللي آلت دست آنها و همه چيز بازي و تئاتر است. شما ديديد که کيهاني ها در مصاحبه با احسان نراقي نزديک به 20 سال پيش درست همين مطالب را ساده لوحانه و طوطي وار تکرار مي کردند. نراقي هم در جواب شان گفت برويد چهار بمب در چهار گوشه زمين بگذاريد و آن را منفجر کنيد و همه را راحت کنيد. ما به وضوح خشونت پروري و خشونت ستايي را در فرديد مي ديديم، و همين طور در شاگردانش؛ تا جايي که من حتي شنيدم سعيد امامي هم دورا دور شاگرد فرديد بوده است. خشونت پروري و خشونت ستايي، گوهر مکتب فرديد بود. خوشمزه اينکه آقاي فرديد، پس از انقلاب، يک امام زماني تمام عيار هم شد. او چنان شوق مزورانه اي به امام زمان نشان مي دادکه هيچ عضو حجتيه به گرد او نمي رسيد. به همين دليل، من امروز حرف هايي را که در اين باب مي شنوم، به حجتيه نسبت نمي دهم، و احساس مي کنم آنچه فرديد و شاگردانش مي خواستند، عملا اتفاق افتاده است؛ و حرف هاي او از دهن مصباح واحمدي نژاد و ديگران بيرون مي آيد. اين تفکر به چه مسيري مي رود؟ اين مجموعه باعث مي شود که نشانه هاي يک انحطاط فاجعه آميز را در مسير انقلاب ببينم. به ويژه آنکه شاگردان و اطرافيان فرديد، به مقامات بالا هم رسيده و جاهايي را در نهان و آشکار، اشغال کرده اند. در رايزني هاي فرهنگي، در نهادهاي فرهنگي، در بولتن ها، در روزنامه ها، در وزارت ارشاد، خصوصا روزنامه کيهان و غيره. يهودي ستيزي او، الان به شکلي افراطي [و ناآگاهانه] از دهان احمدي نژاد بيرون مي آيد. همين طور است قصه امام زمان. نفوذ اينها در همه جا هست. من خود حدود يک سال پيش از زبان رهبري چيزي شنيدم که برايم بسيار تکان دهنده بود. آقاي خامنه اي در همدان براي جمعي از جوانان سخنراني کرد. در آنجا ـ چنانکه در روزنامه ها آمد ـ به جوانان گفته بود "به سراغ افکار بلند و تازه برويد، نه به سراغ افکار منسوخ. مثلا فيلسوفي به نام پوپرکه افکارش منسوخ شده، اما هنوز کساني دنبال او مي روند." اين حرف براي من مهم بود، نه از آن جهت که حرف ناصحيحي بود [حرف ناصحيح در دنيا بسيار است] بلکه از اين جهت که اين سخن از دهان آقاي خامنه اي بيرون مي آمد. همه مي دانند که آقاي خامنه اي نه فلسفه مي خواند، نه فلسفه مي داند [برخلاف آقاي خميني]، و شايد بنا بر تربيتي که در مکتب مشهد پيدا کرده، به فلسفه ورزي اعتقادي هم نداشته باشد. بالاتر از آن، او با فلسفه جديد اروپايي هيچ آشنايي ندارد، و مطمئنم که از محتواي فلسفه پوپر هم اطلاعي ندارد. اما چرا اين پوپر ستيزي از دهن آقاي خامنه اي شنيده مي شود؟ من هيچ پاسخي ندارم جز نفوذ مکتب فرديد در آن بالا. يکي از کارهايي که فرديد کرد، و شاگرد او داوري هم ادامه داد، يک نوع پوپر ستيزي هيستريک در ايران بود. آنها پوپر را مورد حمله قرار دادند تا از وراي او به دموکراسي و آزاديخواهي حمله کنند. موضع شان چنانکه گفتم فاشيسم بود. دليل فرديد عليه پوپر دليل فلسفي نبود، بلکه اين بود که هلموت اشميت، صدر اعظم آلمان، بر کتاب پوپر مقدمه نوشته است! دليل داوري هم اين بود که پوپر ولايت ندارد. اينها مطالبي بود که به نام فلسفه به خورد دانشجويان دپارتمان فلسفه داده مي شد. شايد هم از اين طريق براي شما پيام مي فرستادند. بله، اينکه درست است، اما همه سخن اين است که چرا پيام را در قالب هاي فرديدي مي دادند. نکته اينجاست. اگر قرار بر مخالفت با فلسفه و فلاسفه غرب است، ده ها فيلسوف ملحد و غير ملحد هستند که مي توان از آنها نام برد و محکوم شان کرد. مگر برتراند راسل، سارتر، کارناپ و امثال اينها انديشه هايشان صائب يا اسلامي است؟ يا خواننده ندارد؟ و حتي هايدگر و متافيزيک ستيزيش، مگر با اسلام سازگار است؟ آقاي داوري در اين ميان سخني گفت که در تاريخ فلسفه برق مي زند. او براي دفاع از ولايت فقيه چنين مطرح کرد که افلاطون مدافع ولايت بوده است و آقاي پوپر، مخالف ولايت. و با گفتن اين حرف جايزه خود را هم گرفت. آقاي دکتر، عجب ملغمه اي شد. فرديد و مصباح و ... بله. اين ايده که مردم هيچ و پوچند و راي شان کمترين بهايي ندارد، که حرف دل و زبان مصباح و ياران اوست، عين حرف هاي فرديد است. او به تبع نازي ها و هيتلر، دموکراسي و راي دادن را در جميع سطوح مسخره مي کرد و فقط به پيشوا معتقد بود. دولت پنهان. منافع اقتصادي باندهاي مختلف. گروه هاي طالباني...با چه مجموعه پيچيده اي رو به رو هستيم به اين ترتيب. بله، بگوييد فاشيسم پنهان. مجموعه بسيار پيچيده، زشت، کريه المنظر و کريه الباطني پديد آمده است. من واقعا فرديد را براي دولت کنوني، مثل اشتراوس مي دانم براي دولت بوش. لوي اشتراوس؟ بله، مشهور است که نئوکان ها به او متکي هستند و وامدار و الهام گيرنده از او. فرديد هم کم و بيش دارد چنين نقشي را بازي مي کند. با اين تفاوت که اشتراوس يک فيلسوف منظم بود با تاليفات متين و سنگين [اگر فرديد نگويد او هم يهوديست] اما فرديد چه داشت، جز يک ذهن پريشان و يک زبان هذيان گو و دشنام گو؟ کمترين دشنامش به مخالفانش اين بود که آنها فراماسون هستند. و مصباح هم ادامه دهنده راه او؟ بلي، البته مصباح تئوريسين جريان خشونت پروري نيست، کارگزار آن است. آن کساني که افکار اصلي را پروراندند و خشونت گرايي را تئوريزه کردند، يهودي ستيزي را در جامعه و حداقل در ميان عده اي ترويج کردند، استفاده افراطي و نادرست از ظهور امام زمان را آموزش دادند و به طور کلي از دين استفاده ابزاري کردند، مردم و راي شان را هيچ و پوچ دانستند، تمام سازمان هاي جهاني را مشغول توطئه عليه جمهوري اسلامي نشان دادند، دموکراسي غربي را مسخره کردند، حقوق بشر را مورد تحقير و تمسخر قرار دادند، همه دستاوردهاي نيکوي بشري را زير لواي مفهوم بي معناي غربزدگي تقبيح و تکذيب کردند، و مدارا و تسامح را مخنث بودن نام گذاري کردند و ... همين طايفه فرديدي ها بودند. همه کساني که فرديد را مي شناسند، و پاره اي از اطرافيان او را، مي دانند که اينها مطلقا اعتقادي به دين و به خدا ندارند. آنچه برايشان مهم است، مطرح بودن است و به قدرت رسيدن؛ و پاره اي از آنها هم به مقاصد خود رسيده اند. حالا که چنين اتفاق شومي در پيش چشم ما در جامعه افتاده، بايد ريشه هايش را شناخت. و اين بحث اسلاميت و جمهوريت... اينها همه جنگ زرگريست. به قول مولانا "همچو جنگ خر فروشان صنعت است". آقاي خميني هم مردم دار بود، مردم مدار نبود، و از سخناني که گفته، هم مي شود به نفع جناح مصباح استفاده کرد، و هم عليه او. لذا استنادات نقلي، هيچ کس را به جايي نمي رساند. وقت آن است که عقلاي قوم با بازشناسي و با بررسي آسيب شناسانه اين پديده، دوباره آب رفته را به جوي برگردانند. البته اگر شدني باشد. بايد با در نظر گرفتن مصالح قوم، بنا را بر عقلانيت و بر مديريت علمي بگذارند، و از اين همه تکيه بر عاطفه و جهالت و گاه حتي تقلب ديني، بپرهيزند و از دستاوردهاي نيکوي بشري با اعتماد به نفس و شجاعت استفاده کنند. حتما صحبت هاي آقاي خاتمي را شنيده ايد. در باب تحجر و پيوستن به صفي که بن لادن در رأس آن است. اما براي من نکته جالب اين است که اينها کجا بودند؟ اينها که من گفتم، بودند، اما تک افتاده و ناتوان بودند. به تعبير رايج، آبي براي شنا پيدا نمي کردند. بعد از انقلاب، رفته رفته اين آب براي شنا، پيدا شد. انقلاب معمولا افراد پاتولوژيک و آنورمال را بالا مي آورد. ضمن اينکه هميشه وقتي يک جريان دموکراتيک و اصلاح طلب، ناموفق مي شود، راه بر خشونت گرايي و خشونت ستايي، باز مي شود. يعني دور به دست افراد راديکال مي افتد و اين آرايي که قبلا در حاشيه بود، مي تواند به متن راه بيابد. يک عده هم به دليل مرعوب بودن، در مقابل اين جريانات دم نمي زنند. در عين حال بي انصافي است اگر بگوييم عموم مردم جامعه ما به اين افکار دل بسته اند، يا از اينان طرفداري مي کنند. قطعا چنين نيست. مخصوصا جامعه درس خوانده و کتاب خوان ما، تمايلي به اينگونه مشي هاي افراطي ندارد، اما متاسفانه قدرت هم ندارد و سخنانش فعلا ناشنيده مي ماند، تا وقتي که فرصت مناسبي پيدا شود. آقاي خاتمي لطف مي کنند و نام متحجر بر آنها مي گذارند. اين جريان افراطي شايسته هيچ نامي جز فاشيسم نيست. همه آثار و علامت هاي آن را دارد. اين حررفي نيست که من الان بگويم. در سال 1365 در دانشگاه تهران دو سخنراني کردم تحت عنوان مباني تئوريک فاشيسم و هشدار لازم را دادم، اما کو گوش شنوا؟ آقاي خاتمي آن وقت از سخنراني خوشش نيامد و پيام تندي براي من فرستاد، اما بعدها خودش گرفتار آنها شد و امروز همه مملکت گرفتار آن جريان واپسگراست. حالا جالب اين است که شهرداري آقاي احمدي نژاد به بنياد فرديد قول فضا و بودجه داده است تا خيمه و خرگاهي به پا کنند و آش فاشيسم فرديدي را بيشتر هم بزنند. روابط را مي بينيد؟ اين جريان، ايران ما را به چه سمتي مي برد؟ باور کنيد اين جريان ما را از طالبان هم عقب تر خواهد برد. طالباني ها، آن طور که مي ديديم و مي شناختيم، افرادي بودند که در اسلاميت شان صادق بودند، و به خيال خودشان به وظيفه ديني شان عمل مي کردند؛ ولي من در کثيري از کساني که در اين جريان فرديدي حضور دارند، مطلقا صداقت ديني نمي بينم. صرف منفعت پرستي و قدرت پرستي است و اين بسيار فاجعه آميزتر است. در موقع حساس، نه دفاع از وطن خواهند کرد، نه دفاع از دين. طالبان به هر حال، به معناي واقعي راديکال بودند، و حتي وقتي آمريکا گفت بن لادن را تحويل بدهيد، ندادند و پاي جنگ و ويراني رفتند؛ اما در اين افراد شما چنين ايستادگي را نمي بينيد. يک کمي اوضاع سخت بشود، اينها اولين کساني خواهند بود که همه چيز را رها و به ملت پشت خواهند کرد. کاش اينها سابقه درخشان انقلابي داشتند، کاش صداقت ديني شان را به اثبات رسانده بودند، کاش اهل وطن دوستي بودند. هيچ کدام اين چيزها نيست و همين ما را به آينده بسيار بدبين مي کند. پس عجيب نيست که متحدين اينها هم مافياهاي اقتصادي باشند، و بي وطنان و ... دقيقا. اينجا انواع منافع خوابيده، چه منافع مربوط به قدرت، چه منافع مربوط به ثروت. به همين سبب قصه مبارزه با مفاسد اقتصادي هم هيچ وقت به جايي نمي رسد. فقط بعضي از افرادي که متعلق به جناح مقابل اند، رسوا و بدنام مي شوند و همين و بس. مي دانم که اين منافع چنان دل ها را سخت کرده که حرف هاي امثال ما به جايي نمي رسد، اما به دينداران مي گويم، دستکم به خاطر دين تان مراقب اين دين فروشان ولايت فروش بي اعتقاد باشيد
نيکخواهان دهند پند وليک
نيک بختان بوند پند پذير
پند من گرچه نيک خواه توام
کي کند در تو سنگدل تاثير؟
حالا اگر سئوالات شما تمام شده من هم نکته اي را در پايان بيفزايم
بفرماييد قصه و غصه اصلي من اين است که آنچه به نام استبداد بر کشور ما مي رود، همه اش را به پاي دينداران و فقيهان نبايد نوشت و "دين خويي" را نبايد عامل اصلي آن پنداشت. در اين ميان پاره اي از فيلسوف نماهاي بي اعتقاد هم بودند و هستند که براي منافع عاجل و مادي خود و براي نزديکي به مراکز قدرت، نظريه پردازي براي استبداد کردند، و از افلاطون و هايد گر و ... مايه گذاشتند و آن را به خورد بعضي روحانيون دادند و آنها هم شاد از اينکه پشتوانه فلسفي و روشنفکري را با خود دارند، راحت بر اريکه استبداد تکيه زدند و دمار از روزگار آزادي برآوردند و اطمينان يافتند که آزادي، مدارا و حقوق بشر، همه مظاهر نفسانيت غرب اند و لذا مطرودند. اين داستان تراژيک فلسفه در کشور ماست. فلسفه در طول تاريخ ايران زمين، هيچگاه اينقدر سياسي نبوده است. آن هم به معناي منفي و مذمومش. به نام ها نگاه کنيد: مصباح يزدي، حداد عادل، احمد احمدي، احمد فرديد، رضا داوري، علي لاريجاني و...همه پايي سست در فلسفه و پايي محکم در استبداد سياسي دارند
در ايام حج، به آيين اسلام مي انديشيدم و به موسس آن محمد ابن عبدالله، که رحمت للعالمين بود و اينکه به نام او چه بي رحمي ها و جفاها با خلق مي کنند. قصيده اي بر قلم رفت
خرد آن پايه ندارد که بر او پاي گذاري بختياري تو و بر مرکب اقبال سواري
چون توان در تو رسيدن؟ به دويدن؟ به پريدن؟
نورپايي که چنين با دگران فاصله داري
دولتي، اختر اقبال بلندي که بخندي
رحمتي، سينه آبستن ابري که بباري
تا آنجا که
به خدايي که تو را شاهد سوگند قلم کرد
که حريفان قلم را به فقيهان مسپاريد
ديدم انصاف نيست ما در کشور با فلسفه دراياني رو به روييم که از شر آنان بايد به فقيهان پناه برد. نعوذ بالله من الشيطان الرجيم

٣٠.١.٠٦

اسب هسته ای در عرصه شطرنج جهانی

روزهای حساسی است برای پرونده هسته ای ايران که تاکنون و در پی نزديک سه سال از آغازش هيچ گاه چنين موضوع اصلی خبری جهان نشده بود. در دو سوی ماجرا کسانی هستند که بيش تر خوش دارند همين روند رو به اوج تا نزديکی احتمال مخاصمه ايران و ترکيب اروپا و آمريکا پيش برود. اين هر دو نگرش سودهائی برای خود در چنان درگيری می بينند. آيا چنين احتمالی وجود دارد
اما در ميانه تحليلگران مستقل و مطلعی هم وجود دارند – چنان که دکتر احمد زيدآبادی – که اعتقاد دارند در روند فعلی احتمال ارجاع پرونده هسته ای به شورای امنيت زياد است و در صورت امتناع باز هم بيش تر دولت ايران از سازش، "در نهايت پيامد آن چيزی جز رويارويی نظامی با قدرتهای تصميم ‌گير در شورای امنيت سازمان ملل نخواهد بود" من با همه احترامی که برای دانش و بينش دکتر زيدآبادی قائلم با اين نظر موافق نيستم
به باور من احتمال چنان تندشدن فضا که "گفتگو" جای خود را به "اقدامات نظامی" بدهد، بسيار کم است. برای چنين نظری، نه اين که فريب تبليغات رايج سياسی را بخورم که می گويم حمله نظامی در دستور ما نيست، بلکه چند دليل ديگر دارم. اول آن که شرايط جهانی آماده نيست چنان که در آغاز بهار دو سال قبل وقت حمله نظامی نيروهای تحت رهبری آمريکا به عراق وجود داشت. حتی در مرتبه پائين تر، شرايط خاصی که امکان فشاری خردکننده به سوريه را فراهم آورد، اينک برای ايران وجود ندارد
همين آماده نبودن فضا برای تاباندن تنور مخاصمه، دو طرف – هم ايران و هم آمريکا و متحدانش – را وادار می سازد تا با احتياط بيش تر و خردمندی و تدبير افزون تر رفتار کنند
از سوی ديگر بعضی گروه های سياسی – بيش تر مخالف جمهوری اسلامی – بر اين تصورند که رقابت ها و مجادلاتی از اين دست را، برد و باختی کامل محتمل است و چون امکان برد طرف غربی قوی تر و مجهزتر را بيش تر می بينند لامحاله تنها پيش بينی شان برای ايران باخت است. در حالی که سياست ورزی ميدان امکان پذير کردن اعمالی است که به نظر محال می آيد، اين تنها ميدانی است که در آن باخت و باخت و برد و برد وجود دارد و بيش تز از نتيجه معمول باخت و بردست. از همين رو تا زمانی که باب مذاکره بازست، احتمال راه های بينابينی هم در مجادله با اروپا و هم در سپر کردن روسيه وجود دارد. در ميان مخاصمات فضاهای خالی بسياری وجود دارد که معمولا برای يافتن آن بايد اطلاعاتی کامل داشت و اين عمل از دور و بر اساس استنتاج های عملا سطحی مقدور نيست
ايران وقتیث يک بخش با عنوان بحران [ يا پرونده ] هسته ای به سياست خارجی خود افزود – نزديک سه سال قبل – امکان داشت که ده ها راه ديگر را بپيمايد که امروز اثری از بحران و يا پرونده هسته ای ايران در سطح رسانه های جهانی نباشد. آغاز اين مرحله آن هم با شفافيتی کم سابقه سياستی بود که طبعا زمانی استخدام شد که قطعی گرديد که بابت آن موجوديت نظام به خطر نمی افتد. اگر چنين خطری در آن مضمر بود، قطعا انتخاب نمی شد
تحليلگران مستقل مانند دکتر زيدآبادی به درست ضريب خطاهای تصميم سازان را محاسبه می کنند. اما مخالفان جمهوری اسلامی معمولا در جای غلطی سرمايه می گذارند. سه سال پيش يک راه ديگر برای مديران جمهوری اسلامی اين بود که مطابق نظر بعضی از مخالفان خود و برخی از تحليلگران بين المللی از تجربه صدام و ليبی درس بگيرند و بپذيرند که جهانی در منطقه ای که اسرائيل در آن وجود دارد به کشوری مسلمان - مگر در شرايط خاصی مانند پاکستان – امکان دسترسی به تکنولوژی نمی دهد. بنابراين زمين شوره سنبله بر نيارد در آن تخم عمل ضايع مگردان. که اگر چنين می کردند هم کسی از آن ها بازخواستی نمی کرد. فعاليت های هسته ای نان شب که نبود و اصلا می توانستيم مانند دو دهه اول انقلاب، به آن بی اعتنا بمانيم
اما تصميم سازان در تهران به اين نتيجه رسيدند که جهان در وضعيتی نيست که به اين بهانه خطری برای نظام به وجود آيد. از نظر آنان مساله فراموش شده فعاليت های هسته ای، شانس اين را داشت که مانند بحران های خارجی جامعه را متحد کند و مطالبات [ از نظر حکومت زياده خواهانه ] جامعه را به فراموشی سپارد. از ديدگاه آنان در زمانی که حضور نظامی نيروهای متحد آمريکا در دو – بلکه چهارطرف - ايران، به اعتماد به نفس عمومی به ميزان زيادی لطمه زده بود، اين اسب [ تکنولوژی هسته ای ] می توانست با ايجاد نوعی عرق و غرور ملی، مانع از خودباختن ها شود. همين بود که اسب را از خزانه به در آورده و در عرصه شطرنج سياست جلو راندند. هنوز نيز چه نيک بنگری حداکثر زيان اين بازی برايشان از دست دادن اسبی است که از ابتدای انقلاب عملا ربع قرن در اصطبل مانده بود. در ابتدای انقلاب مديران تازه کار بر اين تصور بودند که اصولا ساخت نيروگاه عملی نابخردانه و از سر وابستگی به غرب است که شاه بدان مصمم شده است. در طول جنگ کم کم مديران دريافتند که صنايع هسته ای می تواند يکی از وزنه های حفظ تعادل کشور شود. کم کم به صرافت اسب افتادند تا امروز که آن را در بازار شرط بندی جهانی به قيمتی خوش به حرکت آورده اند
دانستن اين نکته که مديران جمهوری اسلامی، خودخواسته به ميدان اين بحران درآمده اند برای تحليل و گمانه زنی ها نقش مهم دارد. بعد از يازده سپتامبر که فضای منطقه خطرناک شد، امکان محو کردن آن چه توسط نيروهای وابسته به سپاه در زمان جنگ، از گوشه و اطراف گردآوری شده بود، وجود داشت. همان کاری که بعد از حمله اسرائيل به عراق، صدام حسين تصميم گرفت و امروز که درهای عراق گشوده شده، حتی برای اشغالگران که دنبال چيزی می گردند که با بزرگ نمائی اش بتوانند از زير بار سرزنش جهان بيرون بيايند که می پرسند پس کو آن سلاح های کشتار جمعی، چيزی در عراق يافت نشده و سرشکستگی به بار آورده چنان که ژنرال پاول گفت
اما مديران جمهوری اسلامی چنان نکردند. تحليلشان که تاکنون نادرست از کار نيامده، اين بود که نيازی به قربان کردن اسب نيست، بلکه برعکس نيازی هست به داشتن عامل تازه ای برای معامله و گفتگو با جهان، گفتگو و معامله ای که شرط ضمن عقد آن پذيرش قدرت ايران، و پذيرش اين واقعيت است که ايران با عراق و افغانستان تفاوت ها دارد. پرونده هسته ای به اين منظور گشوده شد. در دو سال دولت خاتمی، با تدبيری کارآمد، اسب هسته ای ايران آرام آرام وارد عرصه جهانی شد
آن چه در چهار ماه گذشته نگرانی هائی را در درون و بيرون کشور دامن زد، شمايل رييس دولت جديد و دستياران کم تجربه وی بود که با هياهوئی به قصد اظهار وجود، کار را بر روند پرونده هسته ای سخت کردند. ولی در همين مدت کوشش اصلی مسوولان پرونده هسته ای اين بود که به طرف های مذاکره در جهان بفهمانند که تبليغات رييس دولت، جدا از تصميم گيری سياست خارجی و از جمله هسته ای است. اين اقناع هنوز نيروبر و هزينه سازست و ادامه دارد. مهم ترين هزينه اش هم ورود روسيه به صحنه است که تا چيزی نستاند بازگشتنی به مقام اول خود نيست
برای اين که سخن را واضح کرده باشم يادآوری کنم که وقتی جمهوری اسلامی اسب هسته ای را جلو راند. پس از دو بار مذاکرات، سه کشور اروپائی فهرستی به ايران ارائه دادند تا در مقابلش از غنی سازی دست بدارد. تا همين جا تصميم سازان می توانستند به خود غره باشند که آهوی ناگرفته را فروخته اند، چه رسد که تازه صدا از تهران برآمد که در غلطان را به آب نبات نمی دهيم، معلوم شد که اسب چنان در صحنه خوب دويده که کسانی را به وجد آورده که با آن رکوردی بهتر هم بگذارند. در همان زمان زمزمه ای در فضای جهانی پيچيد که ايران با معاهده عدم تعرض و تضمين امنيتی که آمريکا امضايش کرده باشد حاضرست به معامله. اين صدائی که پاسخش در ميکروفن ها نپيچيد بدان معنا بود که آمريکا بايد طرح "خاورميانه بزرگ" را به بايگانی بفرستد. به نظر می رسد که از نظر واشنگتن بهای گرانی بود
باری آن فهرست که اروپائی ها دادند در گذر يک سال گذشته نمی توان گفت کوتاه تر شده است، بلکه درست تر اين است که سخنان رييس جمهور جديد، ناگهان فضای داد و ستد را به هم ريخت و مدتی لازم است تا چراغ هائی قرمزی که با سخنان احمدی نژاد روش شده دوباره رنگ های ديگر بگيرد
اما تا همين جا پيداست که احمدی نژاد ديگر به اين وادی باز نخواهد گشت. همان تقسيم يارانه های نفتی و سفرهای احساساتی به مناطق محروم، حداکثر کاری است که از يک دولت پوپوليستی بر می آيد، اگر قرار باشد مانند اين بار وجودش هزينه ساز نشود
به ويژه که اين اسب اينک به وسط صحنه جهانی رانده شده، گرچه کسانی در تهران معتقدند که به پای قلعه حريف رسيده است. اغراق آميز می نمايد، اما به هر حال در وسط ميدان هم اسب مهره کم ارزشی نيست و پياده ها در پناهش به حرکت در می آيند
باری روزهای آينده باز هم يکی از گره گاه هاست. بر خلاف تصور بعضی قرار نيست سرنوشت نظام و مردم ايران و تاريخ در اين فاصله معين شود. پرونده هسته ای هم مانند هر ماجرای سياسی ديگری شعاع و بردی دارد که با تبليغ تندروهای تهران و وحشت افکنی مخالفان تندرو جمهوری اسلامی، تغيير نمی کند. به ويژه که حضور روسيه – با هيبت تاريخی دهشت آورش – می توان گفت که خود موهبتی بود تا اگر امکان خطا و زياده بينی لذت همآغوشی با کرملين در سری بود، به در رود
در پايان کار پرونده هسته ای، به باورم، فقط خطر و ريسک نيست که برای ايران می ماند، بلکه سرمايه ای است که در مورد ميزان، و زياد و کمش، می توان گفتگوها داشت. شايد مهم تر از همه تربيت ذهنی جامعه، مديران و فعالان سياسی و فرهيختگان و تحليلگرانش باشد که يک نمونه زنده و تا اندازه مقدور شفاف از نوع تعامل ها و اثرگيری و اثرگذاری ها در جهان امروز را آزمودند. اين ها همه کاری است که در مجموع آموخته اش نبوديم
به باورم آن روز که رييس جمهور سابق ايستاد و شفاف اعلام داشت که مراکزی در صنايع هسته ای داريم و قصد توليد سوخت، روز مهمی بود. برای کشوری که تصميم های سرنوشت ساز و مهمش معمولا در پسله و اتاق های دربسته گرفته شده و تاريخش گواهی است که نگرانی از روز محاسبه در دلی نبوده است. اما امروز با شفاف شدن، نقش ها روشن است و مسووليت ها هم، چنان که خوانده ايد هم اکنون مسئول پرونده هسته ای مدام با اين سئوال روبروست که مروارید و آب نبات چی شد
از اين همه نتيجه می گيرم که خيابانی که اسب هسته ای دارد در آن می تازد باريک و يک طرفه نيست که دور زدن و مانور در آن دشوار باشد. جاهای خالی بسيار دارد و برای جامعه ثروتمندی که مردم برای شعارهای خود ربع قرن است که هزينه ای سنگين می دهند و برای واکنش های انتخاباتی خود نيز هزينه های گران بر دوش جامعه می گذارند، مجموعه اسب هسته ای کم هزينه بود و احتمال فايده ای هم در آن هست. از همين روست که خطر را زياد نمی بينم

٢٩.١.٠٦

وقتی که دل نالید

سيمین جانم؛ سیمین بانوی غرل که جانی دوباره داد غزل را، جمله ای گفته که دلم گرف ز خواندنش . پریشب در یادواره م. آزاد شاعر خوب و معلم من گفته است فرصت بسیار ندارم. چگونه می توان این سخن را شنید و از درد ننالید. او می داند که آرزوی همه ماست که سالیان بماند و سایه اش بر سر اهل ادب و شعر ایران پایدار
خواندم که در آن مراسم ، کوتاهی از "شتر " را خوانده است که بسیار دوست می دارم. حیفم آمد که شما تمام شعر را نخوانید
و نگاه کن
و نگاه کن به شتر، آری که چگونه ساخته شد باری
نه زآب و گل که سرشتندش، ز سراب و حوصله پنداری
و سراب را همه می دانی که چگونه ديد فريب آمد
و سراب هیچ نمی داند که چگونه حوصله می آری
و چگونه حوصله می آری، به عطش به شن به نمکزاران
و حضور گستره را دیدن ، چه نگاهی از سر بی زاری
و نگاه کن که نگاه اينجا، ز شيار شوره نشان دارد
چو خطوط خشگ پس از اشکی که به گونه هات شود جاری
و به اشک بين که تهی کردت، زهر آنچه مايه آگاهی
و تو اين تهی شده را بايد، زکدام هيچ بينباری
و در اين تهی شده می بینی، هيمان اشتر عطشان را
که جنون برآمده با صبرش، نرود سبک به گرانباری
و جنون دو تيشه رخشان شد، به صف خشونت دندان ها
که ز صبر کينه به يار آید، که زکینه زخم شود کاری
و نگاه کن که به کین توزی، رگ سازبان زده با دندان
زسراب حوصله تنگ آمد، و نگاه کن به شتر آری

٢٢.١.٠٦

پيكر محمود مشرف تهراني (م.آزاد) امروز در امام‌زاده طاهر كرج به خاك سپرده شد

پيكر اين شاعر معاصر، صبح امروز از مقابل منزلش در خيابان دولت به‌سمت امام‌زاده طاهر كرج تشييع شد و پس از چند ساعت تاخير، گويا در قبري كه پيش‌تر براي پيكر منوچهر آتشي در نظر گرفته شده بود، به‌خاك سپرده شد. در مراسم خاك‌سپاري او، حافظ موسوي كه اجراي برنامه را برعهده داشت، دو شعر را از مجموعه‌ي «بهارزايي آهو»ي م .آزاد براي حاضران خواند: مثل پرنده‌اي كه در شور مردن است / مثل شكوفه‌اي كه در شوق ريختن است / مثل همين پرنده‌ي كاغذي / آن‌جا نشسته بود. "گل باغ آشنايي" ديگر شعري بود كه موسوي از آزاد خواند. فريبرز رييس‌ دانا هم شعري را از سيدعلي صالحي درباره‌ي م. آزاد خواند: م. آزاد / فروخفته‌ي خسته‌اي / چشم به‌راه بيداري بر مرگ / م. آزاد / شاعر حوالي قلهك قديم / با پايان قطره‌وار هر غروبش در پيش / تنها نظر به غيبت غم‌انگيز دريا داشت / م. آزاد / نيمي سكوت و نيمي اشاره‌ي بي‌هوش/ ميم خميده‌ي رندان مي‌فروش. وي در ادامه نيز نوشتاري را خواند: شاعران ايران‌ زمين! باز درهاي بهشت ايران‌زمين را از اين گوشه باز كنيد؛ مهماني از اين گوشه مي‌آيد.‏ م. آزاد است... رييس‌دانا همچنين درباره‌ي تاخير حدودا چهار ساعته در به خاك‌سپاري پيكر اين شاعر فقيد، توضيح داد كه هماهنگي‌هاي لازم در چند روز گذشته انجام شده بوده؛ ولي از امروز صبح از اين كار جلوگيري كردند. به گزارش ايسنا، سپس علي باباچاهي درباره‌ي ويژگي‌هاي شعري م.آزاد سخن گفت و او را يكي از چهره‌هاي برجسته‌ي شعر دهه‌هاي ‌٤٠ و ‌٥٠ دانست و افزود: آزاد ازجمله شاعراني است كه از بينش و جهان‌بيني شعر نيما درك عميقي داشت. اگر آتشي به شاگرد خلف نيما بودنش افتخار مي‌كند، آزاد را هم بايد يكي از شاگردان نيما دانست. او جايگاه آزاد را به لحاظ شعري در كنار شاعراني همچون منوچهر آتشي، اسماعيل خويي و فروغ فرخزاد دانست و تصريح كرد: از خصوصيات شعري آزاد، سادگي و بي‌پيرايگي شعر اوست كه زبان شعر سعدي را در ذهن‌مان تداعي مي‌كند. باباچاهي ادامه داد: هر چند آزاد خود را شاعري اجتماعي معرفي مي‌كرد؛ اما يكي از محورهاي شعر او، وجه تغزلي آن است. او با انتقاد از صدا و سيما كه در زمينه‌ي درگذشت م.آزاد اطلاع‌رساني نكرده است، اين شاعر فقيد را يكي از چهره‌هاي ماندگار شعر فارسي دانست. ضياء موحد، محمد حقوقي، يدالله مفتون اميني، ناصر تقوايي، محمد بهارلو، سيمين بهبهاني، صفدر تقي‌زاده، جاهد جهانشاهي، محمدرضا عبدالملكيان و كاميار عابدي به‌همراه بهاء‌الدين خرمشاهي، كاظم سادات اشكوري، غلامحسن سالمي و كيومرث منشي‌زاده، از حاضران در مراسم تدفين و تشييع آزاد در كرج و تهران بودند

بزرگترين بانک اروپا با ايران قطع رابطه کرد

يو بی اس يک سوم بازار بانکداری سوئيس را در اختيار دارد بانک يو بی اس سوئيس که بزرگترين بانک اروپا از نظر دارايی است، به دليل آنچه ريسک اقتصادی خوانده، تصميم گرفته است کليه مبادلات پولی خود با جمهوری اسلامی را متوقف کند. سرگی استاينر، سخنگوی اين بانک گفته است که يو بی اس ديگر با شرکتها يا موسسات دولتی جمهوری اسلامی نظير بانک مرکزی معامله نخواهد کرد. به گفته وی، در مورد سوريه نيز اين سختگيری اعمال می شود. در روزهای اخير گزارشهای ضد و نقيضی درباره انتقال دارايی های ايران از بانکهای اروپايی به بانکهای آسيای شرقی مخابره شده است ولی سخنگوی يو بی اس می گويد که تصميم اين بانک ارتباطی با تحولات اخير از جمله اتهام اسراييل درباره دخالت توامان ايران و سوريه در بمبگذاری تل آويو مقارن با سفر محمود احمدی نژاد به دمشق ندارد. آقای استاينر گفته است: "ما قطع روابط مشتری مداری با همتايان ايرانی را در پاييز سال گذشته (۲۰۰۵) آغاز کرديم. اين تصميم مشمول کليه واحدهای مالی ما در سراسر جهان می شود." وی گفته است که دليل اصلی اتخاذ اين تصميم بالا رفتن ريسک اقتصادی کسب و کار با ايرانيان و ابهام درباره مسايل امنيتی و نظارتی بوده است. اين سخنگو تاکيد کرده است که اين تصميم تحت فشار آمريکا اتخاذ نشده است. آقای استاينر به خبرگزاری رويتر گفته است: "اين تصميم سياسی نيست، بلکه صرفا تصميمی تجاری است که عوامل زيادی را در نظر گرفته است. پيشتر هفته نامه سوئيسی سونتاگ زايتونگ اين خبر را منتشر کرده و نوشته بود که يو بی اس حتی با ايرانيان مقيم ايران نيز معامله نخواهد کرد ولی ايرانيان تبعيدی از اين تصميم مصون خواهند ماند. آقای استاينر اين خبر را نيز تاييد کرد
بانک يو بی اس ۱۸۰ دفتر ,۱۴۰ سال سابقه, ۱۴۳ هزار مشتری حقوقی, ۳/۵ ميليون مشتری حقيقی, ۳۳ ميليارد دلار درآمد, يو بی اس يو بی اس که يک سوم بازار بانکداری سوئيس را در اختيار دارد، در ۵۰ کشور جهان دفتر دارد و ۳۹ درصد کارکنانش در قاره آمريکا کار می کنند. سهام اين شرکت در بورسهای نيويورک، سوئيس و توکيو معامله می شود. بنا به آمار بانک مرکزی جمهوری اسلامی، دارايی ايران در بانکهای سوئيس از جمله يو بی اس و کرديت سوئيس حدود بيش از يک ميليارد دلار است. از زمان قطع رابطه آمريکا و ايران در سال ۱۹۷۹ سوئيس حافظ منافع دو دشمن ديرينه بوده است. رهبران سوئيس تاکنون بيطرفی سنتی خود را در مناقشه اتمی ايران حفظ کرده اند، ولی اقدام ششمين بانک بزرگ جهان در قطع رابطه با نهادهای مالی ايران در شرايطی کنونی نشان می دهد که بحران غرب و جمهوری اسلامی در مسير تاريک و پرابهامش شتابان تر از گذشته حرکت می کند. هر چند هنوز زود است که اين اقدام يو بی اس به عنوان اولين ضدحمله مالی اروپا به جمهوری اسلامی تعبير شود، ولی به نظر می رسد کشمکشی که با سخنان منتسب به ابراهيم شيبانی، رييس کل بانک مرکزی، درباره تلاش ايران برای بيرون کشاندن دارايی هايش از بانکهای اروپايی آغاز شده، در روزهای آتی ابعاد وخيم تری می يابد. مقامات جمهوری اسلامی از جمله شخص آقای شيبانی تلاش کرده اند اطمينان دهند هنوز تصميمی برای جابجايی ذخاير ارزی ايران نگرفته اند. حتی حميدرضا آصفی سخنگوی وزارت خارجه اين خبر را قاطعانه تکذيب کرده است

١١.١.٠٦

دین و سکولاریزم: از منازعه تا مذاکره

اسلام، مسلمانان و غرب
دین و سکولاریزم: از منازعه تا مذاکره
نصر حامد ابوزید
مقدمه :تصويب قانون منع استفاده از نمادهاي مذهبي در اماكن عمومي توسط دولت فرانسه واكنشها متعددي را در سراسر جهان در پي داشت. قابل پيش بيني بود كه اكثريت معترضان را مسلمانان تشكيل دهند، چه بسيار واضح و مبرهن بود كه اين قانون مستقيما حجاب زنان را نشانه گرفته است، گرچه در متن آن از كلاه يهوديان و صليب مسيحيان نيز به عنوان نماد مذهبي اسم برده شده باشد.«نصر حامد ابوزيد» انديشمند و مصري و تبعيدي مسلمان، تصويب اين قانون را نمادي از مشكلات موجود در روابط بين «اسلام» و «سكولاريزم» مي داند. البته وي سكولاريزم فرانسوي را متفاوت با سكولاريزم هاي ديگر مي داند و بر همان اساس با تقسيم سكولاريزم را به دو گونه «مداراگر» و «غير مداراگر» اعتقاد دارد كه سكولاريزم بايستي خارج از دين بوده و از آن حفاظت كند. اگر سكولاريزم با دين مدارا نكند خود تبديل به يك دين و ايدئولو‍‍ژي جديد آن هم از نوع بنيادگراي آن شده و مشكلات زيادي به وجود مي آورد.در كنار سكولاريزم فرانسوي، ابوزيد نوع واكنش دنياي اسلام به اين مساله را نيز مورد انتقاد قرار داده و آن را «اسفبار» توصيف مي كند. در برخي از اين واكنشها فرانسه دشمن اسلام خوانده شده و «حجاب» تبديل به نماد اسلام شد. در حاليكه به اعتقاد ابوزيد حجاب زنان و يا محاسن مردان نمي توانند تمام نظام سمبوليك اسلام را نمايندگي كنند و يكي كردن نماد با كليتي كه پشت آن قرار دارد، عين بت پرستي است. حجاب در عين اينكه نماد زن مسلمان است ولي يك اجبار مذهبي نيست و اساسا هيچگونه اجباري در پذيرش آن وجود ندارد. هر شخصي مي تواند براي خودش تصميم بگيرد و افراد بايستي از هرگونه اجبار آزاد باشند. يك مسلمان مي تواند انتخاب كند كه حجاب يا ريش داشته باشد يا نه؟ عدم پذيرش اين نمادها نيز به معناي مسلمان خوب نبودن نيست. نوشته زير برگرفته از سخنراني ابوزيد در لاهه هلند در فوريه سال 2004 (بهمن 82) است كه توسط خود وي ويرايش و به شكل مقاله چاپ شده است. در اين مقاله ابوزيد مسلمانان را به بازنگري در دين خود فرا خوانده و به دو طرف (اسلام و سكولاريزم) پيشنهاد مي كند «مذاكره و گفتگو» را جايگزين «منازعه و جدال» كنند
متن مقاله
از 16 دسامبر 2003 که رییس جمهور فرانسه قانون ممنوعیت استفاده از نمادهای مذهبی مانند کلاه یهودیان، صلیب مسیحیان و روسری دختران مسلمان، در اماکن عمومی را اعلام کرد، اعتراضات زیادی از طرف تمام مسلمانان دنیا بخصوص کشورهای عربی به این قانون صورت گرفته است. این واکنشها مشابه بحثها، مشاجرات، جدلها و ستیزه هایی است که از اواخر قرن هجده و ابتدای قرن نوزده روابط دنیای اسلام و دنیای غرب را تحت تاثیر قرار دادند. از نگاه فرانسوی ها این قانون برای حفظ پایه های سکولار جامعه فرانسوی در برابر خطرات احتمالی جدایی ها و تفرقه هایی است که به واسطه استفاده از نمادهای مذهبی ممکن است پیش بیایند. به اعتقاد دولت فرانسه نمادهای مذهبی در حوزه مشترک عمومی مدرسه به دانش آموزان هویتی مذهبی می بخشد که این امر خطری جدی برای هویت ملی آنان به عنوان شهروندان فرانسوی می باشد. به همین دلیل برای حفظ هویت ملی فرانسوی و تحکیم وحدت ملی استفاده از نمادهای مذهبی در مدرسه های دولتی بایستی ممنوع باشد. اما آن گونه که در واکنشهای علمای دنیای اسلام آمد، حجاب مثل صلیب یا کلاههای یهودیان فقط یک سمبول مذهبی نیست، بلکه یکی از ضرورتهای دین اسلام است که از طرف خداوند بر پیامبر اسلام ابلاغ شده است. اگر زنی حجاب خود را رعایت نکند، گناه کرده و از فرمان الهی تعدی نموده است و در آخرت مجازات خواهد شد. بنابراین تلاش برای جلوگیری قانونی از حجاب دختران نشان دهنده دشمنی غرب علیه اسلام و وضع تبعیض بر علیه مسلمانان است. با نگاهی به مقاله ها و برنامه های تلویزیونی منتشر شده در دنیای عرب درباره این قانون می توان به سادگی دریافت که این حرکت دولت فرانسه از نظر آنان تهدیدی علیه هویت مسلمانان، نه تنها مسلمانان فرانسه بلکه کل امت اسلامی، شمرده می شود. رییس دانشگاه الازهر، قدیمی ترین و پرنفوذترین موسسه اسلامی دنیای سنی، پس از ملاقات خود با وزیر کشور فرانسه سعی کرد واکنشی معتدل به موضوع نشان دهد. در کنفرانس مطبوعاتی که پس از این ملاقات انجام شد، رییس دانشگاه الازهر ابتدا اعلام کرد که اسلام دین عدالت است و تمام افراد، گروهها و ملیتها دارای حق هستند. وی سپس به صراحت گفت که حجاب یک اجبار مذهبی برای زن مسلمان است که بر اساس آن مورد قضاوت الهی قرار می گیرد. اما در ادامه گفت که هر دولتی حق دارد بر اساس ایدئولوژیهای سیاسی خود برای جامعه خود قانون وضع کند و در نهایت افزود که وظیفه زنان مسلمان فرانسه اطاعت از قانون فرانسه است. پایه و اساس این حکم، قاعده ضرورت است که از قرآن (بقره، 173) استخراج شده است. بر این اساس حق امری همگانی است. البته این شیخ که با لقب رسمی شیخ اعظم شناخته می شود، قربانی موضع معتدل خود در دادن حق به دولت فرانسه برای سازماندهی جامعه خود از یک طرف و ارایه راه حلی برای زنان مسلمان فرانسوی با استفاده از قاعده ضرورت از طرف دیگر شد. اکثریت علمای دنیای عرب رای شیخ را محکوم کردند. حتی برخی پا را فراتر گذاشته و حکم به ارتداد وی دادند. اگر از نظر دولت فرانسه حراست طبیعت سکولار دولت مهم و ضروری است، از نظر مسلمانان نیز حفظ هویت اسلامی شهروندان مسلمان فرانسوی و مهمتر از آن دفاع از اسلام در برابر سکولاریزم به عنوان یک ایدئولوژی ضد دین امری حیاتی و مهم است. از نظر دید غالب مسلمانان، ایدئولوژی سکولار فرانسه ابتدا واکنش و اعتراضی علیه دشمنی کلیسا با عقل، خردگرایی، پیشرفت علمی و روشنگری بود که به تدریج به یک ایدئولوژی ضددین مبدل شد. بنابراین سکولاریزم پدیده ای غربی- اروپایی است که هیچ ارتباطی به اسلام ندارد. مسیحیت بین سزار و خداوند تفاوت گذاشته و برای هرکدام حق ویژه خودش را قایل است، در حالیکه ار نظر مسلمانان این تفاوت اساسا وجود ندارد و سیاست و دین عین هم و یکی هستند. این دیدگاه دوباره در بحبوبه بحثهای مربوط به حجاب در تاریخ 6 ژانویه 2004 در شبکه تلویزیونی الجزیره –که به سی ان ان عربی مشهور شده است- مطرح شد. در برنامه ای به نام «جهت مخالف» دو میهمان شرکت داشتند: یکی از الازهر نماینده اسلام ارتدوکس و ضدسکولار و دیگری محمد ارکون استاد بازنشسته دانشگاه سوربن و مدافع اسلام لیبرال. بحث و جدل این دو درباره موضوع حجاب به بحث اسلام و مدرنیته تبدیل شد. ارکون از اسلام و مدرنیته دفاع کرده و تصمیم سیاسی دولت فرانسه را به هیچ وجه قانونی ضد اسلامی نمی دانست در حالیکه طرف مقابل وی این قانون را در راستای دشمنی دیرینه غرب علیه اسلام و مسلمانان ارزیابی می کرد. او برای اثبات ادعای خود به تعداد بالای هیاتهای مبلغ مذهبی کاتولیک و پروتستانی، کتابهای تبلیغاتی، شامل انجیل، ایستگاههای رادیویی و تلویزیونی و نوارهای تبلیغی اشاره کرد که غربی ها آزادانه در سرزمینهای اسلامی پخش کرده و سعی می کنند مسلمانان را از ایمان وعقیده خود برگردانند. به اعتقاد آن روحانی مدرنیته فاجعه ای برای اسلام است. از دید وی سکولاریزم نبردی علیه کلیسا و مرهم دردهایی بود که اسلام به آنها مبتلا نیست و افرادی نظیر ارکون سعی دارند این دردها، نزاع بین کلیسا و جامعه مدنی، را وارد دنیای اسلام کنند تا به واسطه آن بتوانند مرهم آن یعنی سکولاریزم را نیز معرفی کنند. به همین دلیل هم بود که زمانی که ارکون برای اثبات آزادی مخالف در میراث اسلامی از فیلسوفهای مسلمان مخصوصا ابن رشد نقل قول کرد، آن روحانی شروع به اعتراض کرد که چرا ارکون اسم یک فیلسوف مسلمان را در کنار مدرنیته و سکولاریزم می آورد. با این وجود وی با قرائت آیه ای که در آن هدف خدا از آفرینش انسانها در قبایل و ملل مختلف را شناخت و تشخیص یکدیگر ذکر می کند (سوره حجرات، 13)، سعی کرد نشان دهد که مبلغ نظریه برخورد تمدنها و فرهنگها نیست. وی همچنین به آیه ای اشاره کرد که آفرینش انسانها در رنگها و زبانهای مختلف را یکی از نشانه های الهی می شمارد (روم،22). به اعتقاد وی این غرب است که با استعمار اقتصادی، یغما بردن منابع مسلمانان و آلوده کردن فرهنگ آنها باعث برخورد فرهنگها می شود. همزمان با پخش این برنامه که در آن بینندگان هم به طرح سوال پرداختند، این کانال اقدام به یک نظرخواهی کرد که در آن مخاطبان بایستی پاسخ می دادند که آیا سکولاریزم ضددین است یا نه. 89 درصد پاسخ دهندگان معتقد بودند که سکولاریزم امری ضددین است و فقط 11 آنان مخالف این نظر بودند .حال سوال این است: چرا دنیای اسلام و به طور خاص دنیای عرب در دام بحثهایی افتاده اند که حجاب را اساس و پشتوانه هویت اسلامی زنان می دانند؟ از طرف دیگر، باید از سکولاریزم فرانسوی پرسید که دختران باحجاب چه تهدید و خطری برای مشروعیت جمهوری سکولار فرانسه ایجاد می کنند؟ حتی باید پرسید که چرا گونه ای از سکولاریزم دنیای نمادها- مذهبی، فرهنگی و اخلاقی- را خوار و حقیر شمرده و نسبت به آنها بی احترامی می کند؟ چرا این سکولاریزم هنر، ادبیات، مدهای لباس و غذا را ارج نهاده و مشتاقانه آنها را مطرح می کند ولی دین و مذهب را نمی تواند تحمل کند؟ چنین سوالاتی بسیار مهم و حیاتی هستند و تا رسیدن به یک نقطه مشترک بایستی راجع به آنها صحبت کرد، نقطه ای که بین دو دیدگاه بنیادگراست: بنیادگرایی سکولار و بنیادگرایی مذهبی. تضاد سکولاریزم و مذهب، بحث تازه ای نیست. حداقل برای مسلمانان سکولاریزم میراث امپراتوری اروپاست که با سوءاستفاده از نوآوری های بشری نظیر روشنگری، خردگرایی، دموکراسی و حقوق بشر سعی در دستیابی به منابع اقتصادی آنان داشت. این بحث و جدلها از ابتدای قران نوزدهم شروع شد. من عمدا کلمه «مسلمانان» را در عنوان این مقاله گذاشتم تا از این طریق بتوانم سرگردانی و آشفتگی قدیمی بحثهای غربی و بحثهای مدرن اسلامی را واضح تر توضیح دهم. این آشفتگی حکایت در تله انداختن و در تله افتادن همزمان است. امید است با تجزیه و تحلیل این بیماری مزمن، برای حل مشکل بتوانیم یک استراتژی مذاکره را پیشنهاد کنیم.مدرنیته با قدرت استعماری اروپائیان به مسلمانان معرفی شد. تا پایان قرن نوزدهم بریتانیا بیشتر قسمتهای هند را مستعمره خود کرده بود. فرانسه به رهبری ناپلئون بناپارت در سال 1798 مصر را اشغال کرد. بعدا فرانسه الجزایر(1830) و تونس(1881) را نیز تصرف کرد و در سال 1882 نیروهای انگلیس وارد مصر شدند. با گذشت زمان نیز نقشه های استعماری زیادی نیز که حاکی از قصد اروپائیان برای تصرف کشورهای اسلامی بوده، برملا شد. همراه با نیروی نظامی یک سلاح فکری نیز وجود داشت که سعی در چشم پوشی اسلام داشته و مانع هرگونه پیشرفت اسلام به واسطه برخورد با مدرنیته بود. کافی است فقط به کارهای صورت گرفته توسط فیلسوف فرانسوی ارنست رنان (1832-1892) و مورخ و سیاستمدار فرانسوی گابریل هانوتوکس (1853-1944) وزیر امورخارجه فرانسه از سال 1894 تا 1898 اشاره شود. رنان ادعا می کرد هیچ گونه سازگاری بین اسلام و علم و فلسفه وجود ندارد و هر آنچه که با نام علم اسلامی یا فلسفه اسلامی شناخته می شود ترجمه محض از متون یونانی است.از نظر رنان اسلام مانند سایر دگمهای مذهبی مخالف خردگرایی و اندیشه آزاد است . هانوتوکس نیز اسلام را مسئول عقب ماندگی کشورهای مسلمان می دانست. نظریات او بر اختلافات الهیات اسلام و مسیحیت استوار بود. وی اعتقاد داشت که دگمای تجسم انسان در مسیحیت پلی بین انسان و خدا می سازد که انسان را از هر گونه جبرگرایی آزاد می سازد ولی توحید، اعتقاد به تک خدایی، فاصله ای پرنشدنی بین انسان و خدا ساخته است که اراده آزاد انسان را از وی می گیرد. با چنین منطقی هانوتوکس استبداد سیاسی حاکم بر کشورهای اسلامی را توضیح می داد .در مقابل چنین اظهارات تندی که علیه اسلام صورت می گرفت سید جمال الدین اسدآبادی (1897-1839) و جمال عبده (1905-1848) به دفاع برخاستند. آنها عقب ماندگی مسلمانان را نه به خود اسلام بلکه به کج فهمی های موجود از اسلام مربوط می دانستند. هردوی آنها اعتقاد داشتند که اگر اسلام مانند دوران طلایی تمدن اسلامی به درستی فهمیده شده و توضیح داده می شد مسلمانان هرگز از اروپائیان شکست نخورده و کشورشان به دست آنها نمی افتاد. سوال اساسی که اصلاحگران مدرن مسلمان با آن روبرو بودند سازگاری اسلام با مدرنیته بود. چگونه یک مسلمان مومن می تواند در یک محیط سیاسی- اجتماعی مدرن زندگی کند بدون آنکه آسیبی به هویت وی به عنوان یک مسلمان برسد؟ آیا اسلام با علم و فلسفه همخوانی دارد؟ مساله بعدی سازگاری یا عدم سازگاری قانون الهی (شریعت) که پایه های جامعه سنتی را تشکیل می دهد با قوانین مثبتی بود که پایه های دولت-ملت مدرن را تشکیل می دهند. آیا مفاهیم سیاسی مدرنی همانند دموکراسی، انتخابات و پارلمان از نظر اسلام پذیرفته شده هستند؟ آیا این مفاهیم مدرن می توانند جایگزین نهاد شورا و حکومت علما (اهل الحل و العقد) باشند؟ سید جمال الدین اسدآبادی با تهییج احساسات مردم و همچنین با استفاده از نیروی فکر و اندیشه در دو سنگر سیاسی و فکری در سرتاسر دنیای اسلام از جمله هند، ایران، مصر و ترکیه بر علیه استعمارگران مبارزه می کرد. «او از تمام جنبشهای آزادیخواه حمایت می کرد و برای آزادی کشورهای مسلمان (ایران و مصر) از چنگ استعمارگران مبارزه می کرد. او به حاکمان کشورهای اسلامی که با اصلاحات مخالفت کرده و یا در مقابل تجاوز اروپائیان ضعف نشان می دادند شدیدا حمله می کرد. [از این رو] خطر ترور همواره سید جمال را تهدید می کرد. هدف نهایی سید جمال اتحاد تمام دولتهای اسلامی (شامل ایران شیعه) تحت فرمانروایی یک خلیفه واحد، مقابله با دخالتهای اروپائیان و احیای دوباره تمدن اسلامی بود. ایده پان-اسلامی تنها خواسته بزرگ زندگی سید جمال بود. وی هرگز ازدواج نکرد، با کمترین پوشاک و خوراک زندگی کرد و جز چای و تنباکو هیچ محرک دیگری مصرف نمی کرد» .عبده فعالیت خویش را بیشتر در حوزه اندیشه متمرکز کرد. بخصوص در دوران تبعید خویش که با اشغال مصر از سوی نیروهای انگلیسی در سال 1882 خاتمه یافت. عبده تحت تاثیر شدید سید جمال معتقد به تلفیق خردگرایی سنتی و اندیشه های سیاسی-اجتماعی مدرن بود. به این دلیل وی منابع اصلی دانش اسلامی – قرآن و سنت- و ساختار الهیات اسلامی را دوباره مورد بررسی و مطالعه قرار داد. این مطالعات اساس و پایه آنچه بعدها جنبش اصلاح خوانده شد، قرار گرفت. مساله اسلام و دانش مدرن که سوال بنیادی نوشته های عبده بود وی را به مطالعه دوباره میراث اسلامی و گشودن دوباره درهای اجتهاد در تمام زمینه های زندگی اجتماعی و روشنفکری سوق داد. عبده استدلال می کرد از آنجا که دین جزئی ضروری از حیات آدمی به شمار می رود تنها راه اصلاح واقعی، اصلاح اندیشه های اسلامی است. همانطور که قبلا هم گفته شد وی تحت تاثیر شدید سید جمال الدین اسدآبادی (1897-1839) بود که اندیشه های نو و مدرن تفسیر اسلام را به مصر آورد.نهضت اصلاحگری که توسط سید جمال و عبده شروع شد امروزه پروسه های مذاکره با اندیشه های سنتی و غربی را نمایندگی می کند. این جنبش علیرغم بی توجهی حوزه عمومی غرب هنوز زنده بوده و در حال رشد است. طرف غربی هیچ حرکتی در جهت تجدیدنظر در ارزشهای مدرنش –که آنها را مطلق می داند- نمی کند. [از نظر طرف غربی] این ارزشها هنجارهایی هستند که تمام ملل روی زمین بایستی به هر طریقی –مسالمت آمیز یا با زور- از آنها پیروی کنند. حتی ترکیه نیز که از سال 1924 ارزشهای اروپایی را پذیرفته و قایل به جدایی دولت و دین شده هنوز هم از طرف غربی ها پذیرفته نشده و به عضویت اتحادیه اروپا درنیامده است. لازم به یادآوری است زمانی که نهضت کمالی ها تحت فشار غرب پس از جنگ جهانی اول خلافت را حذف کرد، واکنشهای دنیای اسلام نسبت به این امر بی نهایت احساسی بود. به اعتقاد من، این واکنش یگانه و متحد به این دلیل بود که کل دنیای اسلام احساس می کرد که با از بین رفتن خلافت سمبولیک کاملا لخت و عور شده است چرا که در آن زمان خلافت تبدیل به امری سمبولیک شده بود. کمالی ها یک سال جلوتر خردمندانه خلافت و سلطنت را از هم جدا کرده بودند. از این تصمیم کاملا سکولار حداقل در مصر به گرمی استقبال شد. یکی از دلایل تفاوت سنتی نهاد دولت و مذهب بود، تفاوتی که به دلیل تصویر کلیشه ای اسلام در غرب کاملا مهجور و ناشناخته مانده است. به نظر من دلیل دیگر این بود که مصری ها فکر می کردند خلیفه ترک نه تنها رهبر سیاسی دولت ترک بلکه خلیفه کل امت اسلامی خواهد بود. آنها اعتقاد داشتند که نظام سنتی اسلام آن چیزی نبود که حاکمیت سیاسی ترک سمبول و نمونه آن شده بود. بنابراین واکنش مصری ها بسیار مثبت بود. اما همانطور که پیشتر هم گفته شد سقوط یکباره نظام خلافت باعث شد که امت اسلام احساس کنند کاملا بی دفاع شده اند. فهم حوادث زنجیره ای بعدی هم بسیار آسان است: تصمیم به حذف نظام خلافت در سال 1924 گرفته شد و پس از آن یک مرحله جدید از فعالیتها و واکنشهای روشنفکری در مقابل چالشها و مسایلی که علیه اسلام بود شروع شد. یکی از شاگردان عبده و از روحانیان بلندپایه الازهر به نام علی عبدالرازق به شدت موافق و مدافع حذف نظام خلافت بود و با استفاده از قرآن، سنت، مباحث شرعی و روایتها از جدایی دین و دولت دفاع می کرد. کتاب او، الاسلام و اصول الحکم، (مصر، 1925) در زمان خود بحثهای زیادی را در دنیای عرب و مسلمان برانگیخت و عاقبت باعث اخراج نویسنده از الازهر شد. عبدالرزاق استدلال می کرد که خلافت نه منشا قرآنی دارد و نه ریشه در اجماع و سنت. برای اثبات بخشهای مختلف این استدلال از این سه منبع وی جزئیات شواهدی را مورد بررسی و موشکافی قرار داد که الزامی بودن خلافت از آنها استخراج می شد. او به درستی گفت که در هیچ کجای قرآن به خلافت به عنوان یک نهاد سیاسی، به صورتی که ما در تاریخ می بینیم، اشاره نشده است. از سخنان پیامبر اکرم هم چنین چیزی قابل استنباط نیست و بالاخره در رابطه با اجماع نیز عبدالرزاق استدلال می کرد که با توجه به شواهد و نمونه های تاریخی، اجماع چه به صورت توافق همراهان و پیروان پیامبر و چه به صورت توافق علمای دنیای اسلام هیچ گاه نقشی در انتصاب خلفا نداشته است . اگرچه مواضع علی عبدالرازق بر ادامه اندیشه اصلاحی در اسلام صحه می گذارد، ولی بایستی گفت که سقوط خلافت واکنش های متضادی را سبب شد که در نهایت منجر به وجود آمدن جنبشهای اسلامی رادیکال شد. به عنوان مثال جنبش الاخوان المسلمون توسط حسن البنا در سال 1928 در مصر پایه گذاری شد. این جنبش از ایده های فکری محمد رشید رضا -شاگرد و نویسنده مشترک کتاب تفسیر المنار با محمد عبده_ بود. وی مخالف عقیده عبدالرازق بود و در مقابل از خلافت به عنوان یکی از واجبات اسلام دفاع می کرد. از نظر وی بدون خلافت مسلمانان به دوران شرک جاهلیت برمی گردند. رشید رضا بر خلاف استاد خود یعنی عبده که قایل به عقلانی کردن اندیشه های اسلامی بود دنباله رو مکتب حنبلی شد . پس از گروه برادری اسلامی گروههای بنیادگرای دیگری نیز به وجود آمدند. مثال متفاوت دیگر مورد ایران است. گرچه استقرار دولت شیعه آیت الله ها پس از پیروزی بزرگشان در سال 1979 منتهی به احیای خلافت اسلامی یا امامت یا جانشینی امام نشد اما آنها برای اولین بار در تاریخ ایران موفق به تاسیس جمهوری اسلامی ، مجلس خبرگان، پارلمان، رییس جمهور، هیات دولت، احزاب سیاسی و غیره آن هم با رای اکثریت مردم شدند . این واقعیات شباهت بسیار بین دولت سکولار ترکیه و جمهور اسلامی ایران را می رساند. در هر دو کشور بر خلاف هیاهوهای اسلام گرایی رادیکال سکولار کردن زندگی همانند اکثر کشورهای اسلامی یک پروسه در حال پیشرفت بوده است. پیروزی اصلاح طلبان در ایران تا زمانی که آقای بوش ایران را در میان کشورهای محور شرارت قرار داد بسیار امیدوارکننده و چشمگیر بود. در حال حاضر در روابط بین دنیای اسلام و غرب چه تغییراتی باید به وجود آید؟ کشورهای اسلامی چقدر بایستی تحت فشار باشند تا منافع اقتصادی و سیاسی غربی ها تامین شوند؟ چه تعداد از رژیمهای سیاسی غیرعادل بر خلاف خواست و اراده مردم مورد حمایت غرب بوده است؟ چه تعداد جنجالهای سیاسی علیه مسلمانان به راه انداخته شده تا پس از فروپاشی کمونیسم اسلام را دشمن غرب معرفی کند؟ اگر برخورد تمدنها غیرقابل اجتناب است چرا مسلمانان باید ارزشهای تمدنی را بپذیرند که باید آن را نابود کنند؟ درست است که جهان تبدیل به دهکده ای کوچک شده است، ولی در این دنیای کوچک فقیرهای جنوب هر روز فقیرتر و فقیرتر می شوند در حالیکه هر روز بر ثروت ثروتمندان شمال افزوده می شود. مدرنیته، حقوق بشر و دموکراسی تبدیل به امتیازات ویژه برای افراد خاص شده اند و برای دیگران چیزی جز فریاد عدالتخواهی نیست. در این فریاد، نه در اسلام، گاهی اوقات خشونت جایگزین مدرنیته و مسایل مربوط به آن می شود________________________________________
Ibn Rushd Chair: Islam and Humanism, UvH
See the website: www.aljazeera.net/programs/op_direction/articles/2004/1/1-10-2.htm
سیاستمدار و مورخ فرانسوی که سیاستهای استعماری فرانسه در آفریقا را هدایت می کرد. بعنوان یک سیاستمدار ناسیونالیست وی معتقد به گسترش مستعمره های فرانسه بود. در طول دورات وزارت وی آفریقای غربی، ماداگاسکار و تونس جزو مستعمره های فرانسه شدند و حمله هایی هم به الجزایر صورت گرفت.See, Ahmad Amân, Min Zu`ma' al-Islâh (Some Pioneers of Reformation,) the Egyptian National Books' Organization, Cairo, reprint 1996, 2ed vol., pp. 40-48.
See the translation of Hanotaux article into Arabic and Muhammad `Abduh's response in al-A'mal al-Kamilah, (the Complete Works), ed. Muhammad 'Amarah, Beirut 1972-1974, v. 5, p. 201.: مترجم به جای سید جمال افغانی از سید جمال اسدآبادی استفاده کرده استI. Goldziher and J. Jomier's Article, The Encyclopedia of Islam, 2ed edition, Brill, Leiden, vol. 11, pp. 416-417.Hamid Enauat, Modern Islamic Political thought, The Macmillan Press LTD, London, 1982, pp. 69-79.
ibid, pp. 69-79.Cf. Tafsîr al-Manâr (Al-Manâr commentary of the Qur'an), 2ed ed., Cairo, 1961, vol.1, p. 211.
Sadik. J. Al-Azm, "Is Islam Secularizable?", unpublished paper presented at Kuala Lumpur, Malaysia, Conference Challenging Fundamentalism: Questioning Political and scholarly Simplification, 26 - 27 April, 1996.

٧.١.٠٦

زرتشت و داریوش در اسطورهً قرآنی اصحاب کهف

نگارنده قبلاٌ ضمن مقالاتی تلاشهایی در انطباق نام داریوش با دقیانوس انجام داده بود که اخیراٌ به نارسایی آن پی برده و بدین وسیله به اصلاح آن می پردازم: اصحاب رقیم (یاران کتیبه)و اصحاب کهف (یاران غار) در قرآن بی تردید اشاره به همان تصاویرکتیبهً معروف بیستون داریوش و تصاویر ملل حمل کنندهً داریوش و تاج و تخت وی در بالای دخمهً وی در نقش رستم و هفت تن جاودانیهای معروف ایرانیان باستان می باشند. این مطلبی بود که قبلاٌ هم کما بیش برایم محرز شده بود. اما در چگونگی ارتباط نام دقیانوس با داریوش راه خطا پیموده بودم چه نام به اشتباه نام دقیانوس را صورت تحریف شده ای از شکل بابلی نام داریوش یعنی داریووش به شمار آورده بودم. در حالیکه نام دقیانوس علی القاعده در زبانهای کهن ایرانی به معنی کشندهً فرد جاودانه یعنی گئوماته زرتشت یعنی بردیه پسر خوانده و داماد کورش بوده است که می دانیم در اساطیر زرتشتی به همراه کرساسپ (رستم، آترادات) و کیاخسارو (کیخسرو، خضر) و پشوتن (کورش، بهرام ورجاوند) معروفترین هفت تن جاودانیهای ایرانیان باستان می باشند که در قرآن تحت نام اصحاب کهف معرفی شده اند. بر خلاف وی قاتل او یعنی داریوش که در اوستا تحت نام جاماسپ (آزارنده و کشندهً گروه مغان) یا همان دقیانوس روایات مسیحی و اسلامی به معنی لفظی کشندهً فرد جاودانی (زرتشت) در شمار جاودانهای زرتشتی قرار نگرفته است . در کتب پهلوی و اوستا تنها به مقام دامادی وی بر گئوماته زرتشت (بردیه) اشاره شده است که اساساٌ هم از نظر تاریخی درست است چه داریوش با پارمیس (پوروچیستا، یعنی پردانش) دختر کوچک گئوماته زرتشت ازدواج نموده بود و به نظر می رسد این ازدواج بعد از قتل گئوماته زرتشت توسط وی و شش تن سران پارسی همدستش ، برای جلب توجه طرفداران بی شمار گئوماته زرتشت صورت گرفته است. نام داریوش (داریه- وهو- اوش) را می توان در اصل به معنی دارندهً هوش خوب معنی نمود چه وی در کتب پهلوی و شاهنامه تحت لقب جاماسپ حکیم اپرذات ( دانای کشندهً گروه مؤبدان از خاندان فرمانروایان نوذری) و عامل قتل سپتداته (گئوماته زرتشت) بدین صفت متصف شده و دقیقی در شاهنامه در باب این صفت او چنین سروده است: بخواند آن زمان شاه، جاماسب را کجا رهنمون بود گشتاسپ را سر موبدان بود و شاه ردان چراغ بزرگان و اسپهبدان چنان پاک تن بود و پاکیزه جان که بودی بر او آشکارا نهان ستاره شناسی گرانمایه بود ابا او به دانش که را پایه بود بپرسد از او شاه و گفتا خدای ترا دین به داد و پاکیزه رأی چو تو نیست اندر جهان هیچ کس جهاندار دانش ترا داد و بس مطلب مهم دیگری که در این رابطه برایم نا مکشوف مانده بود نام معروفترین فرد اصحاب کهف یعنی یملیخا بود که قبلاٌ مورد توجه این جانب و دیگران قرار نگرفته است چه این نام باید مربوط به گئوماته زرتشت یعنی جاودانی معروف زرتشتیان باشد. چون برای نگارنده ثابت شده است که کلمهً یم (علی القاعده جم) با کلمهً جّم (الجّم، عجم) در عربی یعنی انجمنی= مغ مربوط است و جزء لیخا در این نام را به دو صورت می توان معنی نمود یکی به معنی درخت تاک (لیغ) و دیگری به معنی لوک (یعنی درشت اندام) که هر دو مورد درباب گئوماته زرتشت صدق می کنند: می دانیم یکی از القاب زرتشت که در شمار جاودانیهای کتب پهلوی ذکر شده ون جوت بیش یعنی درخت رنجزدای است. این نام باید از آنجا حادث شده باشد که مقر فرمانروایی اولیه زرتشت و پدرش سپیتمه جمشید منطقهً انگورخیز (هوم خیز) مراغه یا همان رغهً زرتشتی درجنوب شرقی دریاچهً اورمیه بوده است. معهذا نظر دوم بیشتر مقبول نظر و مستدل می نماید یعنی جزء لیخا را در نام یملیخا صورتی از کلمهً افغانی لوک یعنی درشت اندام برابر بگیریم، چه این جزء در یکی از نامهای اسلامی معروف گئوماته زرتشت یعنی لقمان (در اصل لوکمان) به معنی دانای درشت اندام نیز دیده میشود. عدد هفت تعداد یاران اصحاب کهف را سوای تعداد جاودانیهای معروف زرتشتی می توان در تعداد قاتلان گئوماته زرتشت یعنی داریوش و شش تن سران پارسی همدست وی دید که گئوماته زرتشت و همراهانش را در 28 ماه دسامبر سال 522 پیش از میلاد در سیکایا آوائوتی (آبادی سکاوند شهرستان نهاوند) که دخمهً مصور گئوماته زرتشت بلند قامت در آن قرار گرفته ترور نموده و بنا به روایت معروف ماگوفونی یعنی مغ کشی به راه انداخته اند که در صورت اخیر نام یملیخا (گئوماته زرتشت) نباید در این فهرست قرار می گرفت. اما به هر حال تصویر یملیخا (گئوماته زرتشت) در شمار 10 تن اسیر اصحاب رقیم (یاران کتیبهً بیستون) قرار گرفته و برای اینکه قامت بلند وی و آوازهً نیکوی او جلب توجه ناظران را جلب نکرده باشد نقش وی را به حالت به پشت دراز کشیده در زیر پای داریوش، پادشاه ظالم و مستبد هخامنشی رسم نموده اند. می دانیم در اساطیر مربوط به اصحاب کهف و رقیم از سگ اساطیری آنان سخن به میان آمده است که بی تردید اشاره به نام سکونخا یعنی فرمانروای سکائیان اروپایی شمال شرق بالکان است و ما می دانیم که از قدیم الایام نام سکا (در اصل به معنی ملت پرستندهً جام طلایی خورشید) با کلمهً سگ مشتبه می شده است. خلاصهً اسطورهً اصحاب کهف که مهر عیسوی و اسلامی خورده است بنا به تحقیق سید ابوالفضل طباطبایی از این قرار است: " پادشاه آن زمان دقیانوس نام داشت و شنیده بود که در شهراِفِسوس آسیای صغیر عده ای از پیروان مسیح وجود دارند لذا سفری بدانجا نمود و امر کرد مؤمنین به مسیح نزد او جمع شدند. سپس آنها را در قبول بت پرستی یا کشته شدن مخیّر ساخت. بعضی از آنها فرار را براختیار بت پرستی ترجیح دادند و بعضی دیگر از قبول این کیش سرباز زده و کشته شدند و بدن آنها را به دستور امپراطور در دروازه های شهر آویخته شد. جمعی هم به ناچار قبول بت پرستی کردند. هفت نفر از اشراف زادگان که در خدمت دربار بودند. از این رفتار بسیار متأثر گردیدند و چون محرمانه از دیانت مسیح پیروی میکردند. یکی از آنها به نام یملیخا به رفقای خود پیشنهاد نمود، محرمانه شهررا ترک گویند و فرار اختیار کنند. اینان در راه خانه های خود در کوهستان گرفتار رعد و برق شدند وبه غار رقیم پناه بردند و سنگ بزرگی از بالای کوه پایین افتاده و دهانه غار را بر روی آنها بست و چون خود را در آن حال دیدند هر یک از کارهای نیکویی خود برای دیگران نقل کرده و نجات خود را از خدا خواستند. ناگهان کوه در هم ریخت و نجات یافتند. دقیانوس از عقیدهً جوانان به دیانت مسیح (در اصل زرتشت) مطلع شد و آنها را احضار نمود و برای ترک این عقیده و اختیار بت پرستی و شرکت در جشنهای مذهبی و انجام آئین قربانی مهلت داد. چون جوانان از رفتار پادشاه در آن شهر سخت متأثر بودند و حاضر نمی شدند از ایمان به خدا و مسیح دست بردارند. یملیخا برای توشه راه مقداری خرما خرید و جوانها شبانه از شهر فرار کردند و پس از پیمودن سه میل راه اسبهای خود را رها نموده هفت فرسخ نیز پیاده راه رفتند و رنج بسیاری دیدند. در میان راه به چوپانی به نام کشطوس (توس دلیر از جاودانیهای معروف زرتشتی، کورش دوم ) برخوردند و از او آب و شیر خواستند چوپان که آنها را در حال اضطراب دید و دانست از مردم معمولی نیستند چگونگی حالشان را پرسید. چون جوانان بنابر دستور دینی نمی خواستند دروغ بگویند، شرح ماجرا را برایش تعریف کردند چوپان نیز با حالت تأثر به آئین مسیح گروید و گوسفندان خود را ترک نموده به سگ خود که قطمیر(نازک پوست) خوانده میشد به آنها پیوست. جوانها از بیم آن که سگ صدا کند سگ را با سنگ می راندند ولی سگ همچنان در جای خود می ایستاد و از آنها جدا نمی شد. به این ترتیب همگی از کوهی موسوم به آنشیلوس (بشارت) یا ناجلوس بالا رفته به غاری که در آن جا بود پناه بردند. غار را چون جای امنی دیدند برای سکونت خود اختیار کردند و یملیخا را برای تهیه خوار و بار و کسب اطلاع از رفتار دقیانوس مأمور شهر نمودند. یملیخا با لباس مندرس به شهر رفت و دانست که دقیانوس از جشنهای مذهبی فراغت یافته بود، به شهر افسوس مراجعت نمود و سراغ جوانان را گرفته است و چون از فرار آنها مطلع گردید بسیار بر آشفته و کسان و پدران جوانها را احضار نموده از آنها بازخواست کرده است. یملیخا با شتاب مقداری آذوقه تهیه کرده و به غار بر می گردد و ماجرا را برای رفقای خود تعریف می کند. در شهر کسان جوانها پادشاه را به محل اقامت آنها راهنمایی می نمایند و دقیانوس با سپاه خود به کوه آنشیلوس رفته چون داخل غار میشود جوانها را در خواب می بیند و می گوید هر گز مجازات من در بارهً آنها به چنین سختی که خودشان در باره خویش روا داشته اند، نبود. آن گاه دستور می دهد دهانه غار را با سنگ و گچ ببندند. به همراهان خود میگوید آنها را به همین حال بگذارید تا از گرسنگی و تشنگی بمیرند و غاری که برای سکونت خود انتخاب کرده اند، گورستان آنها باشد. خوب است به آنها بگوئید از خدای آسمانی بخواهند باز از این تنگنای نجاتشان بدهد. امپراطور گمان میکرد آنها بیدارند و این کار به چشم خود می بینند. در صورتیکه آنان در خواب عمیق فرو رفته بودند و سگ آنها در دهانهً غار با دستهای گشوده روی زمین نشسته ، از آنها پاسبانی می کرد
قیام اصحاب کهف پس از سیصد و هفتاد سال فرا رسید. روزی مرد جوانی که زمینهای اطراف غار متعلق به او بود در صدد بر آمد برای گوسفندان خود آغلی بسازد. برای این کار از سنگهای دهانهً غار استفاده می نماید. همینطور که عمله ها به کار سنگ برداری مشغول بودند، ناگهان دهانه غار باز میشود، در این اثنا جوانان کهف از خواب بر می خیزند و با قیافه های خندان با یکدیگر صحبت می کنند. آنها گمان می کردند فقط یک شب خوابیده اند.هر یک دیگری به بردباری و پایداری در مقابل شکنجه و بیدادگری دقیانوس تشجیع می کرد. یملیخا مانند معمول برای تهیه خواربار واطلاع از وضع دقیانوس از غار بیرون آمده، به شهر افسوس می رود؛ چون به دروازه شهر می رسد می بیند صلیب بزرگی بر بالای آن نصب شده است. از مشاهده صلیب به شگفت آمده، از یک نفر راهگذر می پرسد، راستی اینجا شهر افسوس یا او دچار اشنتباه شده است؟ سپس با عجله برای تهیه آذوقه میرود تا زود به غار برگشته مژده صلیب را به رفقای خود بدهد. برای خرید خوراکی از پولی که همراه داشته و سکه زمان دقیانوس بوده، می پردازد.خواربار فروش و مردم از دیدن سکه قدیم تعجب نموده گمان می کنند یملیخا گنجی به دست آورده است؛ لذا دور او جمع شده سعی می کنند از گنج خیالی سهمی ببرند و چون به نتیجه نمی رسند او در کوچه های شهر می گردانند. یملیخا کوشش نمود در میان جمعیت یک نفر آشنا بیابد و خود را به وسیله او از دست آنها نجات دهد. ولی او سعی او بیهوده بود زیرا اثری از کسان و دوستان او پس از سیصد و چند سال باقی نمانده بود. بالاخره کشیش و حاکم شهر از قضیه آگاه شدند و یملیخا را نزد خود احضار و از او تحقیقات نمودند. وی داستان خویش را بر ایشان نقل کرد و برای اثبات اظهارات خود آن ها را به غار دعوت نمود
یکی از اصحاب کهف که ماکسیمیلیان (بزرگترین، همان بردیه زرتشت) نام داشت به شاه گفت برای آنکه خداوند حقیقت روز معاد و رستاخیز را نشان دهد، مارا برای مدتی طولانی به خواب برد و پیش از روز معاد زنده نمود. آن گاه جوانها به خواب مرگ فرو رفتند و جسد آنها در همان مکان باقی ماند وبه امر امپراطوری کلیسایی برفراز غار بنا گردید که زیارتگاه پیروان مسیح شد." گفتنی است نام زرتشت در کتاب پهلوی زند وهومن یسن در رابطه با قیام اُخروی بهرام ورجاوند (کورش سوم) ویدت خیم یعنی دارای خوی و سرشت فقیرانه و فروتنانه و مردمی آمده و موبد موبدان زمان بهرام ورجاوند دانسته شده است

٤.١.٠٦

پرانتز سیاه جمهوری اسلامی بایستی بسته شود

پس از تصرف کرسی ریاست جمهوری توسط رادیکال ترین بخش جناح حاکم جایگزینی "حکومت اسلامی" به جای "جمهوری اسلامی"، حذف رای و دخالت هر چند ظاهری مردم در تعیين ارگانهای نظام در دستور کار این نیروها قرار گرفته است. هفته گذشته محسن غرویان شاگرد مصباح یزدی در تحلیلی معتقدات "امام" به جمهوریت را متفاوت با "اعتقادات غربی ها" به این مفهوم دانست و تاکید کرد که منظور "امام" تاسیس «حکومت عدل علوی بوده است که در توضیحی به خبر نگاران (در پاریس) این عبارت را به "جمهوری اسلامی" معنا کردند». وی مشروعیت حکومت ناشی از رای مردم را از نظر امام منتفی دانست و گفت که امام در نجف هرگز معتقد به جمهوری نبود. پس از این گفتار بحث شدیدی میان نیروهای درون نظام بر سر نظریه خمینی در مورد جمهوریت و مشارکت مردم در امور مملکت در گرفت و آنان که منکر اعتقاد خمینی به جمهوریت هستند به تحجر، عدم مشارکت و عدم همراهی با "امام" درانقلاب و حتی داشتن قصد براندازی نظام متهم می گردند. نتیجه دیدارهای غیرمعمول احمدی نژاد و اعضای دولتش با مصباح یزدی و تغذیه ایدئولوژیک آنان از نظریات او و شاگردانش این بوده که امروز سیاست های دولت بر پایه رهنمودها و قرائت مصباح یزدی از اسلام تعیین می شود. توسل بیش از اندازه احمدی نژاد به روشهای پوپوليستی، اصرار مفرط وی به انعكاس وسیع برنامه‌های تبليغاتی‌اش و همچنین کوشش در تقدس بخشيدن به خودش و آسمانی جلوه دادن حوادث زمينی از آثار ناميمون این رهنمود هاست. هدف نهائی این تمهیدات ایجاد این تصور است که احمدی نژاد از منابع غیبی تقویت میشود و به این جهت استاد او مصباح یزدی به طریق اولی برترازخامنه ای است که تنها قدرت زمینی دارد. مصباح یزدی خواهان تشکیل یک حکومت اسلامی است و در بحث پیرامون ولایت فقیه مدعی است که مردم ولایت را " کشف" میکنند نه انتخاب. اعتبار همه مقرراتی که در کشور اسلامی اجرا میشود، منوط به حکم ولايت فقيه و امضای اوست؛ اگر معلوم شود او در جايي از قانونی راضي نيست، آن قانون اعتباری ندارد. مصباح یزدی با تشکیل گردان‌های استشهادی به عنوان عاملین اختناق جدید از یک طرف و اعزام شاگردانش به اقصی نقاط کشور قصد دارد که در انتخابات مجلس خبرگان به صورت فعال شرکت کرده، با طرفداران خود عملا رهبری بلا منازع "حکومت اسلامی" مورد نظر خود را در دست گیرد. امروز آقای محمد خاتمی نیز در مورد این گروه احساس خطر نموده و میگوید: "من حتي از نظر وضعيت کنوني ترکيب نيروها برای آينده انقلاب اسلامي و رهبری احساس خطر مي‌کنم؛ يعني در مجلس خبرگان ممکن است مسير به سمتي برود که کساني که دقيقاً با انقلاب سازگاري نداشتند ابتکار عمل را در دست بگيرند. کساني که مطلقاً سازگاری نداشتند. اين مسأله خطرناکي است که مطمئنم اين طيف نه رهبری را قبول دارند نه قانون اساسي را و نه... اين خطر وجود دارد". ایشان و سایرین که در گذشته صحبت از اصلاح نظام میکردند، بهتر است اعتراف کنند که هیولائی که با انقلاب اسلامی خمینی تحت نام "جمهوری اسلامی" پا به عرصه ی وجود گذاشته است اصلاح بردار نیست. نظر خمینی هرچه بوده، واقعیت اینست که این نظام تا کنون بزرگ ترین صدمات را به زندگی مردم، امنیت، آزادی، اقتصاد و آینده کشور زده است. به این جهت زنده یاد شاپور بختیار این نظام را فریبی بزرگ و خمینی را منشاء این فریب می دانست و آرزو داشت که از جمهوری اسلامی فقط بصورت پرانتز سیاهی در صفحات تاریخ ایران یاد شود. جمهوری اسلامی یک غده سرطانی است که بر پیکر کشور ما نشسته و تا زمانی که این غده از ریشه حذف نگردد هرروز بخش دیگری از کشور را به تباهی میکشاند. اگر قراراست اثری از ایران بماند نوزاد عجیب الخلقه ی بیست و دوم بهمن، اعم از اینکه انقلاب نامیده شود یا نه، همانگونه که شاپور بختیار پیش بینی کرده بود، باید همچون پرانتز سیاهی بطور کامل و برای همیشه بسته شود و جای خود را به نظامی برخاسته از اراده ی ملت دهد. نظامی که حیات آن نیز مبتنی بر رأی مردم باشد