٩.٧.٠٦

قرمه سبزی، صداقت و سیاست

کامبیز گیلانی
جنبش دموکراسی خواهی ایران زمین، یک قصه ی شنیدنی دارد: قصه ی لیبرال های شرمنده از خورشت قرمه سبزی
اکبر گنجی، با این جمله، سخنرانی اش را آغاز می کند. سخنرانی، در مراسم دوم خرداد هزار و سیصد و هشتاد و پنج، با عنوان"دوم خرداد بدون خاتمی
او در ابتدا از خورشت قرمه سبزی صحبت می کند. می گوید که این خورشت مطبوع و سنتی ایرانی، ترکیبی است از : "لوبیا ، گوشت، پیاز، روغن، آب، نمک، تره، جعفری و شنبلیله
بعد، ادامه می دهد که کسانی هستند که این غذا را می خورند، اما وقتی از آنها می پرسند که چه می خورند، می گویند: بستنی
سپس، سه بیمار را مثال می زند که به خودشان دروغ می گویند و از فرط شکمبارگی و "جهل و بی سوادی"، اصول پزشکی را رعایت نمی کنند و خودشان را به خطر می اندازند، آن هم فقط به این دلیل، که از واقعیت و پذیرش آن تفره روند
در ادامه، اضافه می کند
" با ذکر این مقدمه، می توان نگاهی گذرا به دموکراسی خواهی امروزیان انداخت. داستان دموکراسی خواهی روشنفکران، چپ ها و احزاب دوم خردادی، کاملا مشابه سه بیمار یاد شده است. نظریه پردازان سیاسی در مقام نظر می گویند:« دموکراسی یعنی لیبرال دموکراسی»،« لیبرالیسم تقدم تاریخی ـ وجودی بر دموکراسی دارد». بدون لیبرالیسم نمی توان دموکرات بود. و از جهت عملی می گویند: لیبرالیسم شرط لازم برای ایجاد دموکراسی است. اول جامعه تان را لیبرال کنید تا بعد جامعه تان دموکرات شود. اما روشنفکران، چپ ها و احزاب و فعالین سیاسی دقیقا مشابه سه بیمار یاد شده اتخاذ موضع می کنند
یک گروه به شدت از آموزه های لیبرالی دفاع و در راه تحقق آنها گام بر می دارد. اما به دلیل جهل و عدم آشنایی با مکاتب سیاسی، مدعی است که آرمانش لیبرالیسم نیست، بلکه تمامی آموزه هایی که باور دارد و آنها را تبلیغ و ترویج می کند، آموزه های دمکراتیک است. نه لیبرلی
گروه دوم می داند که لیبرالیسم مسائل و مشکلات او را حل و رفع خواهد کرد، لذا آگاهانه از آموزه های لیبرالی دفاع می کند، اما آگاهانه از سر شرمندگی مدعی می شود که اصول مقبولش، اصول دمکراتیک است
گروه سوم افرادی هستند که می دانند لیبرالیسم با فرهنگ و دین شان تعارض بنیادین دارد و لیبرالیسم باورهای ریشه ای شان را متزلزل و نابود می کند. اینان هم از آموزه های لیبرالی دفاع می کنند، اما آن آموزه ها را آموزه های دموکراتیک می خوانند
بعد، ادامه می دهد
" دوم اجزاء لیبرالیسم: لیبرالیسم، مثل خورشت قرمه سبزی، مولف از اجزایی است که از ترکیب آنها، این نظام فکری ساخته می شود
" اول: بدبینی به قدرت؛ الف: دموکرات کردن دولت؛ ب: رواداری، تساهل و تسامح؛ پ: نفی پدر سالاری. دوم: جدایی نهادی قوای حکومتی. سوم: حاکمیت قانون. چهارم: فرد گرایی. پنجم: آزادی. ششم: برابری. هفتم: جدایی کلیسا از دولت. هشتم: سرمایه داری. نهم: تفکیک جامعه ی مدنی از دولت. دهم: تفکیک عرصه ی خصوصی از عمومی. یازدهم: پلورالیسم. دوازدهم: خرد باوری. سیزدهم: حقوق بشر. چهاردهم: اصلاح گری در مقابل انقلابیگری."
گنجی، ضمن این که هر کدام از موارد بالا را توضیح می دهد، برای روشن شدن مطلب، از نویسندگان، تئوریسین ها و اندیشمندان گوناگون هم سخن به میان می آورد، کسانی مثل: جان لاک، مونتسکیو، جان استوارت میل، توکویل، فون هایک، کارل پوپر، بودلر، فوکو، راولز، رورتی، پاتنام، دورکین، برینگتون مور، آیزیا برلین، کانت، هابرماس، هانا آرنت، مارکوزه، مارکس، کائوتسکی، برنشتین، دیوید بیتام، آندره لوین و بالاخره خاتمی، سروش و کدیور
او در توضیح لیبرالیسم، به ویژه در ارتباط با تعریف" سرمایه داری" و "اصلاح گری در مقابل انقلابیگری"، بیشترین نام هایش را بکار می بندد. در بخش سرمایه داری حتا از مارکس مثال می آورد و می گوید:" مارکس بهتر از هر کس دیگری به نقش انقلابی بورژوازی واقف بود."یا در بخش" اصلاح گری " که اساس گفته هایش را هم تشکیل می دهد و با پنج تبصره این بخش را می بندد، می گوید:" از خود مارکس سالخورده در دهه ی آخر زندگی اش نقل قول هایی شده که در چند سخنرانی و نامه های سیاسی اش، از امکان قدرت یابی پرولتاریا از راه مبارزات پارلمانی و قانونی دفاع کرده و حتی از گناه انقلاب در شرایطی که روش های مسالمت آمیز برای قدرت یابی ممکن و میسر هستند حرف زده. کسانی چون برنشتین وکائوتسکی ـ یعنی درست همان کائوتسکی که لنین او را خائن و مرتد می دانست ـ از امکان به قدرت رسیدن پرولتاریا از طریق قانونی یاد می کردند
و در پایان، ضمن انتقاد به چپ های مذهبی، که آنها هم خط لیبرالی را دنبال می کنند، اما خود را از آن جدا نشان می دهند، پای واژه ی صداقت را به میان می کشد و می گوید
"غرض از تاکید بر عنصر صداقت چیست؟
چرا این اصل اخلاقی را در این مقام تا این حد مهم دانسته ام؟ اصل مشهور هرمنوتیکی صداقت ما را در ارائه ی هر تاویلی از متن، یا رخداد، یا فعل دیگران چنین می داند: تاویلی باشد متوجه ی کل مسئله. حکمی باشد که نه با یکی یا چند تا از اجزاء، بل با کل متن خوانا باشد. هم خوانی درونی پدیده با متن را فراموش نکند. کسانی که انبوهی از آموزه ها و باورهای لیبرالی را می پذیرند، اما حاضر نیستند آن ها را به نام خودشان بخوانند، ادعا می کنند که برای حقوقی مبارزه می کنند که در اصل حقوق لیبرالی آدم هاست، اما قبول نمی کنند که این حقوق را به نام خودشان لیبرالی بخوانند، یا نمی دانند یعنی به درستی لیبرالیسم را نمی شناسند یا از ترس یا بنا به ملاحظه کاری این همه را نه در کل و نه به نام خودشان، بل به نامی یا نام های جعلی می خوانند. صداقت حکم می کند که وقتی ما از آموزه های لیبرالی یاد می کنیم یا ادعای دفاع از آنها را داریم ـ یا در عمل از آنها دفاع می کنیم ـ خود را لیبرال بدانیم. آن آموزه ها را هم به نام راستین شان بخوانیم. نه این که در جهت آشتی دادن آن ها با عقاید و اعمالی برآییم که سرانجام در حکم نفی آنها هستند
با توجه به شرایط امروز ما، در فضایی که زندگی می کنیم، شرایطی که تضمین بسیاری از حقوق ابتدایی انسانی ما وجود ندارد، چه سودی دارد که علیه لیبرال دموکراسی قلم فرسایی کنیم؟
نگرش چپ گرایی که خود را رادیکال می خواند و مدام به کاستی دیدگاه لیبرالی شهادت می دهد، در لذت خود چه دارد؟
جز آن همه خصومت مارکس با دموکراسی بورژوازی؟
جز این که مارکس از بیماری پارلمانی و سفاهت دموکراتیک یاد می کرد؟
جز این که مارکس دموکراسی را در مانیفست حزب کمونیست فقط به معنای به قدرت رسیدن پرولتاریا می دانست و منکر امکان پیدایش دولت دمکراتیک بورزوایی می شد؟
آن چه با توجه به دوران تاریخی زندگی مارکس تا حدودی خطای نظری او را نه توجیه بلکه کم رنگ می کند ـ هر چند می توان پرسید که چرا جان استوارت میل و توکویل دچار این خطا نشدند ـ در شرایط کنونی به صورت« تراژیک ـ کمیک» نمایان می شود. این که شرایط دردناک امروزی ما این راه نزدیک به مقصود ـ اگر قصد به راستی تضمین آزادی و برابری باشد ـ نفی شود و مدام از آموزه هایی یاد شوند که تاریخ گولاک و استبداد استالینی حکم به بطلان آنها داده اند
وقتی شروع به خواندن مطلب می کنم، راستش نمی دانم بخاطر قرمه سبزی جذب آن می شوم، اکبر گنجی یا واژه ی شرمندگی؛ ولی با خواندن مطلب، مجمومه ای از افکار و احساس، مرا با خود همراه می کنند؛ که به هرحال مرا به این نتیجه می رسانند، آن را نقد کنم
فکر می کنم، خوب است نکات مختلفش را باز کنم، با این نیت که کمکی باشد، به کمی جلوتر رفتن؛ و به بیشتر دیدن
گنجی، موضوع مورد نظرش را با تعریف قرمه سبزی شروع می کند
تعریف مثال، یعنی قرمه سبزی، اشتباه است
گو که او اجزاء آن را برشمرده است، اما از چگونگی درست کردن آن حرفی نزده است، شاید اصلا نمی دانسته ؛ شاید هم به این دلیل که خودش تا به حال آن را درست نکرده است
خرد کردن سبزی، سرخ کردن آن، زمان روی حرارت ماندن و هم زدنش، آموزشی دارد، که کار هر شیفته ی خوردن این خورشت نیست. یعنی آن اجزاء، قرمه سبزی را تعریف نمی کنند، بلکه کاری که روی آن انجام می شود، آن را به قرمه سبزی تبدیل می کنند
بنابر این، اگر مورد پایه ای ترین عنصر تشکیل دهنده ی یک غذا، مخدوش باشد، حرکت های بعدی آن، شما را به درست کردن غذای دیگری هدایت می کند. و البته، این سوال مطرح می شود که شما این غذا را برای که پخته اید؛ چون اگر براستی همانطور که گنجی از صداقت گفته است، و من هم با این کلمه، و البته با محتوای انسانی اش موافقم، اگر ما قول قرمه سبزی را به کسی بدهیم، و بعد، آب دوغ خیار به خوردش دهیم، و توقع مان این باشد که او آن را بستنی ننامد، با صداقت خودمان دچار مشکل شده ایم
و، اما بیماران مورد نظر
از بیرون تر که به "جنبش دموکراسی خواهی" ایران نگاه کنیم، گنجی با دید انتقادی به عناصر مختلف تشکیل دهنده ی جامعه نگاه کرده است؛ مولفه های تشکیل دهنده ی این ساختار را هم با توجه به مخاطبین اش انتخاب کرده
کسانی که همه شان هم آنجا حضور ندارند، و همه شان هم بطور قطع، فارسی زبان نیستند
نگاهی به ماده ی هشتم تعریف لیبرالیسم، می اندازیم
"هشتم ـ سرمایه داری: مطابق تعریف دایره المعارف آکسفورد، سرمایه داری: « یک نظام سازماندهی اقتصادی، مبتنی بر رقابت بازار، که در آن ابزار تولید، توزیع و مبادله تحت مالکیت خصوصی است و افراد یا شرکت ها آن را مدیریت می کنند.» از نظر لیبرالها، پایبندی به آزادی مستلزم تایید نهادهای مالکیت خصوصی و بازار آزاد است
اقتصاد بازار طی دو دوره ی ریاست جمهوری هاشمی ـ خاتمی، مبنای برنامه ریزی قرار گرفت و تقریبا از سوی همه ی فعالین، احزاب دوم خرداد، روشنفکران و نیروهای چپ پذیرفته شد. رشد سریع و بالای چین از سال هزار و نهصد و هفتاد و نه تا کنون، ناشی از رد اقتصاد سوسیالیستی و پذیرش و اجرای اقتصاد بازار و خصوصی سازی است. اگر از منظر دموکراسی به این رویکرد نگریسته شود، حق با برینگتون مور است که گفت:« بورژوازی نباشد، دموکراسی نیست.
مارکس بهتر از هر کس دیگری در مانیفست کمونیسم، نقش انقلابی بورژوازی در تحول مغرب زمین را عیان کرد
خب، اگر این حرف ها، از دهان آدمی در می آمد که از امور جهان، گذشته و حالش بی اطلاع می بود، یا کسی آن را نمی گفت که خودش دیگران را به " جهل و بی سوادی" متهم می کند، مرا در جواب دادن، دچار مشکل نمی کرد
اما از آنجا که مورد، هنوز مورد قرمه سبزی است، و ما هنوز به دنبال تعیین تکلیف کردن سبزی آن هستیم، باید در پی پاسخی برایش بود، که هم چنان بر پایه ی صداقت باقی بماند
مثلا با پاسخی از این دست
نظام سرمایه داری، روشن است که در دوره ی گذارش، انقلابی ـ و نه اصلاحی ـ در جهان بوجود آورده بود. و روشن است که نه مارکس، بلکه هر اندیشمند دیگری، اعم از "صادق" و غیر صادق، آن را تایید کرده بود. و اساسا، مارکس، همین انقلاب را، پایه ی عملی انقلاب
بعدی دانسته است
اما نکته این است که آیا عملکرد سرمایه داری جهانی، امروز هم همان است که آن روزگار بود؟ آیا پس از آن تا هنوز، این نظام در تکامل خودش، توانسته است بدون استثمار مردم جهان، به بقای خودش ادامه دهد؟ آیا اوج بیکارهای جوامع صنعتی ، اعتراضها، اعتصابها و رنج های روحی رو به گسترش این جوامع، بر همین مدعا صحه نمی گذارد؟ آیا این که جنگ های بسیاری، نه در گذشته، که امروز در جریانند، به حفظ سیطره ی سرمایه داری، گره نخورده اند، و اساسا حضور ندارند، چون بقای این نظام، به آن وابسته است؟
برای پذیرش درستی این مطلب، نیازی نیست، که از ده صفحه ی پنج کتاب، بیست اسم جمع آوری و آنها را ردیف کنم که بگویم درست می گویم، در حالی که هر کدام از این نامها پرونده و زندگی ای دارند که با آوردن اسم شان به تنهایی نمی توان آنها را ملاک گفته ای قرار داد، که اساسا پایه ی حرکتش غیر علمی است
هابرماس و مارکوزه را در کنار کانت و برنشتین بگذاریم؛ از مکتب فرانکفورت بگوییم، بدون آنکه به تضاد های عمیق درونی اش اشاره کنیم؛ از جان استوارت میل بگوییم و با استناد به او، مارکس را زیر سوال ببریم.
برای استناد به حرفمان، حتا از او به عنوان « مارکس سالخورده » یاد کنیم، انگار که مثلا او بعدها دریافته بود که ارزش اضافی و روابط تولید تغییر کرده اند، و اینها همه به شور و شوق جوانی او بر می گشتند.
و با این نتیجه گیری، طلوع یک انقلاب را زیر سوال ببریم که جهان را به جلو رانده است، و دقیقا به دلیل قانونمند بودن عمق آن اندیشه، ظرف نا هنجاری را که آن را در خود فرو بلعیده بود، خرد کرد و خود را از آن گسست.
یا، زور بزنیم که بگوییم، اصلاح گری بهتر از انقلاب است، در حالی که جهان را انقلاب ها ی گوناگون زیر و رو کرده اند؛ چه بطور طبیعی و چه از نظر اجتماعی.
از آن گذشته، اگر در ارتباط با لیبرالیسم ، اسم هایی مثل کانت، جان لاک، منتسکیو، و خاتمی را در یک ردیف قرار دهیم، یعنی که نفرت ابدی خودمان را نسبت به آزادی نشان داده ایم. و در نهایت، آنچه می گوییم، همان موردی است که شرمندگی را به روی خودمان بر می گرداند. یعنی، نمی توانیم باور کنیم این حاکمیت، همه ی آن و در همه ی اندازه هایش، تنها با یک انقلاب اجتماعی می تواند، جایش را به نظامی دهد که شما در چهارده بخش و پنج تبصره، سعی در باز کردنش داشته اید.
از طرف دیگر، اقتصاد ایران که هرگز سوسیالیستی نبوده است، که مثال از چین بیاوریم، که بگوییم اینها هم با عوض کردن کارشان، موفق شده اند؛ درست مثل دوره ی هاشمی ـ خاتمی!
و تازه، اگر در این دوره ی در مجموع شانزده ساله، آن اقتصاد بازار آزاد خوب پیش رفته بود، که مردمی که احمدی نژاد را پذیرفتند ـ دست کم آنها که ظاهرا به دنبال عدالت می گشتند ـ او را بخاطر حمایتش از اقشار ضعیف جامعه، و مبارزه با فساد اقتصادی، انتخاب نمی کردند.
بعد، در تبصره ی پنجم بند چهاردهم، می آید:
" آرمان خواهی و دموکراسی طلبی نه تنها به شجاعت که به صداقت هم نیاز دارند. لیبرالیسم ترکیبی است از آنچه گفته شد. آموزه های لیبرالی را نمی توان و نباید به نام دموکراسی ترویج و از آنها دفاع کرد. جوامع غربی طی چند قرن رفته رفته لیبرال گردیدند. وقتی ساخت لیبرالی شکل گرفت، دموکراسی در آغاز قرن بیستم و طی چند موج به طور طبیعی بر آن ساخت نشست و جوامع غربی، جوامع لیبرال دموکرات شدند. می توان و باید لیبرال دموکراسی را نقد کرد...
لیبرالیسم اگر خوب است، لیبرالیسم است. و اگر بد است، باز هم لیبرالیسم است. یک سوسیال دموکرات اخلاقی هم فردی است که شجاعانه و صادقانه اعتراف می کند که لیبرال است.
خاتمی، سروش، کدیور و بسیاری از چپ های مذهبی به درستی گوشزد می کنند که لیبرالیسم با دین تعارض دارد، اما صداقت حکم می کند که آنها در مقام یک فرد دیندار به صراحت لیبرالیسم را نفی و طرد کنند، نه اینکه تمام آموزه های لیبرالی را بپذیرند، اما آن را دموکراسی بنامند و مدعی شوند که دموکراسی با اسلام سازگار است و از مردم سالاری دین دفاع کنند."
از همین قسمت آخر نظر سخنران، به سه اسم نامبرده که شروع کنیم، به تناقض دیگری برمی خوریم. او می گوید که این سه نفر، برخوردشان صادقانه نیست، چون همه ی آموزه های لیبرالی را می پذیرند، اما اسم دموکراسی بر آن می نهند.
طبق تعریف چهارده ماده ای خود گنجی از لیبرالیسم، این آقایان اساسا از نظر گنجایش اندیشگی حتا ، و نه عملی، توان این پذیرش را نداشته اند. هشت سال دولت خاتمی، قتل های زنجیره ای، پشت کردن به جنبش دانشجویی و مثال هایی از این دست، دلیل این مدعاست. و عجیب است که ملاک صداقت، حرف آدم ها باشد، و نه عملکردهای اجتماعی شان.
و اما در ارتباط با تعریف لیبرالیسم، و گستره ی آن در جوامع غربی و جدا کردن آن از دموکراسی، سخنران به خودش زحمت زیادی می دهد، که بگوید:
" انقلابیگری از آموزه های چپ و اصلاح گری از آموزه های لیبرال هاست. در اواخر دهه ی شصت میلادی گفت و گویی با مارکوزه و پوپر صورت گرفت که تحت عنوان انقلاب یا اصلاح منتشر شد. آن گفت و گو دو رویکرد مختلف برای حل مسائل اجتماعی را نشان می دهد. چپ های ایرانی هم انقلابی بودند. اما سالهاست که در اثر مطالعه ی آثار هانا آرنت، کارل پوپر، دیگر لیبرالها و مشاهده پیامدهای انقلاب پنجاه و هفت، به صراحت تمام انقلابیگری را نفی می کنند و از اصلاح گری دفاع می کنند. چپ اگر می خواهد چپ باشد، باید همچنان انقلابی باقی بماند. اما اگر « ضد انقلاب» است، باید بداند که لیبرال است، نه چپ. لیبرال ها، انقلاب به معنای تغییرات دفعی بنیادین ساختارهای سیاسی ـ اجتماعی ـ فرهنگی ـ اقتصادی و... را نا ممکن و نا مطلوب می دانند. اما چپ ها و روشنفکران شرمنده در این زمینه هم تصور روشنی ندارند. اولا هانا آرنت فقط انقلاب های کل گرایانه، که در صدد تغییر همه چیزند، را نفی می کرد. او از انقلاب معطوف به تاسیس آزادی دفاع می کرد. ثانیا پوپر هم به طور مطلق انقلاب را نفی نمی کند. "
به راستی آدم باید به خودش خیلی زحمت دهد که تعریف هایی از این دست، از مفاهیم ارائه دهد. یعنی پای آرنت را وسط بکشد، که چپ های ایران را اخته شده نشان دهد، آن هم حتا نه به علت سرکوب، بلکه انتخاب شان از روی آگاهی ؛ بعد هم آنها را زیر سوال ببرد، که کور خوانده اند، و منظور فلانی از فلان مورد، فلان بود.
حالا می خواهم سعی کنم طور دیگری با این تعریف ها برخورد کنم؛ چرا که قصد من این نیست که جزء به جزء نکته گیری کنم، و با سخنران به برخورد تن به تن برسم ، بلکه می خواهم از طریق این موضوع، به راهیابی ای منطقی برسم؛ طوری که بیشتر به صداقت نزدیک باشد تا به سیاست.
و، منطقی که نه منافع خصوصی، در همه ی ابعادش، بلکه منافع انسان آزاد را در بر گیرد.
لیبرالیسم، دموکراسی و بورژوازی، به هم گره خورده اند.
اداره ی جهان امروز، ربطی به پیشبرد آزادی ندارد؛ بازار آزاد هم، مفهوم آزادی را با خود یدک نمی کشد. مفاهیم، آگاهانانه مخدوش شده اند.
نظام حاکم، فراگیر و قدرتمند سرمایه داری، هر جا لازم باشد، هر کاری را که مناسب با حفظ منافعش بداند، انجام می دهد؛ و، اتفاقا ، توجیه گران صف اولش هم، همان لیبرال ها هستند.
اینکه کسی بگوید، اینها لیبرال های واقعی نیستند، خود را فریب می دهد. چرا که مفهوم آزادیخواهی، با سمت گیری های سیاسی، گره خورده است. و چه بسا کسانی که خود را آزادیخواه می دانند، اما در عمل، راه را برای حضور گسترده تر اختناق آماده می کنند.
در جهان امروز، این مرز ها باریک تر شده اند و عملا آن لیبرالیسم ایده الی، ابزاری است برای حفظ نظام فراگیری که جهان را اداره می کند.
مذهبی ها، چه "چپ" هاشان، چه بقیه، تا جایی که به این ساختار احترام بگذارند، می توانند، سهمی از قدرت داشته باشند. حالا اینکه کدام مذهبی، در کدام موقعیت، حوزه ی قدرت خود را تا کجا می گسترد، بستگی به توانایی هایی دارد ، که پیشنهاد می کند؛ اما در نهایت، حرف تازه تری برای گفتن ندارد.
اما تا آنجا که به اخلاق بر می گردد، قرار است در درون جامعه، هم چنان، اهرم قدرت باقی بماند.
چپ هایی که به اصول مارکسیستی اعتقاد دارند، و نه به خیال بافی و خود محور بینی، و در این راه مبارزه می کنند، با وجود شکل های مختلف سرکوب، به کارشان ادامه می دهند. چرا که به قانونمندی آن آموزش ها معتقدند و این اعتقاد، نه پایه ی اخلاقی، که زیر بنای علمی، یعنی قابل اثبات دارد.
این حرکت، متناسب با سازماندهی تشکیلاتی، پیش می رود. حرکتی که دنبال الگو نمی گردد و خلاقانه راه و ابزار مناسب را پیدا می کند. ابزاری که به سلاحی بدل نشود، که رو به روی توده ها بایستد.
البته، وقتی از چپ صحبت می شود، همانطور که از اندیشه ی مذهبی، منظور فقط در ارتباط با ایران نیست.
و از آنجا که این چپ، پس از فرو پاشی قانونمند نظام منحرف شوروی سابق و دنباله روهایش، با چهره و قد و قامت جوانتری وارد میدان شده است، در عرصه های گوناگون، در حال اعتراض به این حاکمیت، یعنی حاکمیت فریبکار موجود جهان است. و اینجا دیگر، کسی نمی تواند او را متهم به هم دستی با قدرت دیگری کند. یعنی ، او مشروعیت حضورش را از تواناییهای تازه اش می گیرد. توانایی ای که در قانونمندی آشکار حرکت جهان، ملموس است.
و آنجا که به عرصه ی داخلی و برخورد مشخص با حرکت در ایران بر می گردد، با پیچاندن لیبرالیسم به دموکراسی و وقت دادن به آن، و با صحبت از رفته رفته جا افتادن لیبرالیسم و سپس رسیدن آن به دموکراسی، نه تنها از صداقت فاصله می گیریم، که با چسباندن سردمداران رژیم به آن، و منحرف کردن حرکت جامعه ی ایران، از برخوردی ریشه ای با موجودیت ضد انسانی و غیر اصلاحی حاکم، به همدستی با آن هم متهم می شویم.
و این سوال پیش می آید که براستی صحبت از آزادی واقعی برای همه ی جامعه ی نفرین شده ی ماست، یا آزادی برای گروه دیگری از درون همان حاکمیت ، که اختلافش با آن نه عمقی، که بر بستری سطحی و نا پایدار استوارست.
برخورد صادقانه ی آزادیخواهانه، یعنی پذیرش اصولی که جهان را یک دست می خواهد، جهانی که در آن، همه بطور یکسان از مواهب زندگی بهره مند شوند.
جهانی با همه ی امکاناتش برای همه، بدون گرسنه و بی خانه مان؛ بدون زندان و زندان بان.
برخورد صادقانه، یعنی اعتراض به هر اندیشه، نظام و انسانی که در عمل، در مقابل این خواسته، ایستاده است.
تعریف گنجی از قرمه سبزی ، که به عنوان مثال آورده است، اشکال دارد؛ چرا که با ریختن همه ی این مواد غذایی در قابلمه، نمی توان مدعی شد که قرمه سبزی درست شده است؛ و اتفاقا، او مثالی آورده است که ساختن اش از دانشی نشات می گیرد که بدون تجربه ی دراز مدت ، نمی توان از عهده اش برآمد.
تعریفش از مکتبی که آزادی را به طور گسترده تری تبلیغ می کند و گسترش می دهد هم، با همان مکانیزم تبدیل مواد خام، به مقوله ای ساخته شده و آماده ی عرضه، با واقعییت های عملی جهان امروز، هماهنگی ندارد و از مرحله ی تایید حاکمیت سرمایه، با همه ی بی عدالتی اش، فراتر نمی رود؛ هرچند که، با بزک ظاهر، باعث خوشایند زیبا پسندان مست شود.
اما، اگر نه به عنوان یک عنصر صادق، بلکه به عنوان یک عنصر خشک سیاسی و تشنه ی عرضه ی خود، که معتقدست، جای خالی قدرت را، قدرت پر می کند، به قضیه نگاه کنیم، بدیهی است که دست در دست هر کسی می توان گذاشت. اینجا دیگر وارد صحنه ای شده ایم، که برایمان آماده کرده اند. صحنه ای که در آن برد و باخت می شود و توده های عظیم انسانی، بازندگان آنند.
اینجا دیگر موضوع، صداقت نیست؛ موضوع، جنگ است.
جنگی که در آن باید به هدف رسید؛ و این هدف، هر چیزی می تواند باشد. در مورد قیمت اش هم می توان چانه زد. اینجا دیگر، صداقت هم، مثل هر کلمه، حس، اندیشه و موجود زنده، به عنوان وسیله، شناسایی می شود.
کار را باید تمام کرد، بهایش مهم نیست. مهم به قله رسیدن است. پس از رسیدن به قدرت، کسی از تو نخواهد پرسید، چرا؟
اما از آنجا که چنین قدرتی ، به سرعت، با آزادی مردمش در تقابل قرار می گیرد، دچار تضاد جدی می شود و کارش به جایی می کشد، که حتا نیروهای خودش را هم تاب بر نمی آورد؛ یا، نیروهای خودش، در مقام انتقاد از او بر می آیند.
و، سوال این برهه از حرکت، این است که این انتقاد، تا کجا خود را می گسترد؟ تا اعتراضی که از مرز های نظری و بعضی رو دربایستی ها می گذرد، و خود را زخمی روزگار اعتماد، بر هر دیواری می کوبد، و در جریان مبارزه ای پی گیر، آبدیده تر می شود و ذره ای هم با پلیدی سازش نمی کند، یا در پیچ و خم درک سبزی قرمه سبزی خود را دفن می کند؟