٩.٣.٠٦

روز مرگم نفسي مهلت ديدار بده

چه سنگين و تلخ بود اين هفته، كه طي آن، دو نوجوان پر از لبخند و زندگي و اميد، به امر نايب امام زمان، بر سيم‌هاي جراثقالي در اهواز آويزان شدند و جان جوانشان را امير حياتي ‌مقدم استاندار جنايت پيشه خوزستان، سوزاند و خاكستر كرد. علي عفراوي و مهدي نواصري را مي‌ گويم كه بيگناه پس از شركت در نمايشنامه اعترافات امنيت خانه مباركه ولي فقيه، در بامدادي تلخ و سياه به دار آويخته شدند و پيكرشان، چنان پيكر منصور حلاج و حسنك وزير مدتها با باد پر از دردي كه از سوي كارون مي ‌آمد در فضاي خوني اهواز در رقص بود
راستي گروههاي مبارز و روشنفكران ما كجا بودند؟ چرا حتي يك اطلاعيه در محكوميت جنايات رژيم عليه عربهاي پاي تا جان ايراني منتشر نشد. مگر پدر علي عفراوي، روانپزشك سرشناس اهوازي كه در زندان خبر كشتن فرزندش را به او دادند و يا مادر نواصري كه شش فرزندش در زندان بودند و با شنيدن خبر اعدام كوچكترين پسرش فريادي زد و براي هميشه خاموش شد، ايراني نبودند كه مبارزان ولايت فرنگ نيز هم چون آ‌زاديخواهان و مبارزان داخل خانه پدري در برابر غم بزرگشان سكوت كردند؟ چرا به تسلاي آ‌نها حتي واژه‌اي از سر همدردي نثارشان نكرديد؟ كساني كه نگران از هم گسستن پيوندهاي دير و دور موزائيك‌هاي زيبائي هستند كه با زبان و فرهنگ و ادبيات و آرزوهاي خود، ايران را به متنوع‌ ترين و زيباترين سرزمين جهان تبديل كرده‌اند، آيا فكر نمي ‌كنند با سكوت خود در مقابل جنايات رژيم عليه اقوام ايراني به گسست پيوندها كمك مي‌ كنند؟ وقتي به دستور حسين صفارهرندي وزير ارشاد احمدي‌ نژاد كه با افتخار از «سنّي كشي»هاي خود در زمان فرماندهي‌ اش بر سپاه جنوب ياد مي ‌كند، نمايشگاه كتابي در زاهدان برپا مي‌شود كه در آن به عمد دوازده كتاب عرضه مي ‌شود كه محتواي آنها توهين آشكار به صحابه پيامبر، خلفاي راشدين و همسر پيامبر عايشه ام المؤمنين است، و وقتي اهل سنت يعني بلوچهاي محروم و دردكشيده اعتراض مي‌ كنند آنها را به گلوله مي ‌بندند آيا سكوت ما، ضربه مستقيمي به پيوند ملي بين اقوام ايراني نيست؟ و آيا اين بي ‌اعتنائي ما، صداي چهار تا و نصفي تجزيه طلب وابسته به بيگانه را در سرزمينهائي كه ساكنانش قرنها پاسداران مرز و بوم ما بوده‌ اند،‌ پرطنين ‌تر نخواهد كرد؟در هفته گذشته ارتشبد فريدون جم كه به حق مي ‌توان او را آخرين بازمانده سرداران بزرگ ارتش ملي ايران دانست در سوگ نيمه خود داغدار بود. اين امير وارسته و پاكدامن سالها بود كه در پي خاموشي يگانه فرزندش، روز و شب خويش را وقف پرستاري از همسري كرده بود كه داغ فرزند جان و جهانش را درهم شكسته بود. چند سال پيش اين بخت را داشتم كه چند روزي را در خدمت ارتشبد جم با دوربين تلويزيون «پگاه» كه به همت حسين قويمي نخستين برنامه ماهواره‌اي فارسي را پخش مي ‌كرد، كتاب زندگي تيمسار را ورق بزنم.حاصل كار شش حلقه فيلم شد كه به عنوان يادگاري عزيز آن را گرامي مي ‌دارم و اميدوارم بتوانم بار ديگر اين ديدار و گفتگو را از يكي از شبكه‌هاي ماهواره ‌اي فارسي پخش كنم. اين هفته وقتي خبر درگذشت شادروان فيروزه جم را از برنامه ياران تلويزيون AFN پخش كردم آنقدر تلفن و e-mail از ايران برايم رسيد كه قادر به پاسخ گفتن به آنها نبودم. اغلب آنهائي كه تماس گرفته بودند از ارتشي‌ها بودند، آنهم ارتشي‌هاي شاغل و همگي مي‌ خواستند به طريقي به تيمسار خبر دهم كه با امير بزرگ ارتش ايران، همدردند و در سوگ نيمه‌اش، صميمانه به او تسليت مي‌گويند
باز در پايان هفته دو مرگ مرا تكان داد.دو هفته پيش صدائي گرم در يك تماس تلفني ناگهاني، چنان به من اميد و مهر بخشيد كه چند روزي مرا دلمشغول خود كرده بود. خيلي ساده صداي مهربان گفت: من رحيم ايرواني هستم. نخست كمي ترديد كردم و بعد پرسيدم آقاي ايرواني كفش ملي، گفت آري. با آنكه ديرسالي هر دوي ما در تبعيدگاه لندني زندگي مي ‌كرديم اما بخت ديدار او را هيچوقت تا آن زمان نداشتم. اين را مي‌دانستم كه او و همسر نازنينش علاوه بر فرزندان صلبی و بطني خويش، فرزند خواندگاني نيز داشته ‌اند كه هم چون فرزندان خويش آنها را بزرگ كرده ‌اند و هر كدام آنها امروز اسباب افتخار آقا و خانم ايرواني هستند. در طول 57 سال دوران پهلوي مردان و زناني بوده ‌اند كه نمي‌توان نام آنها را آورد و از اداي احترام به آنان خودداري كرد.مگر مي‌ شود از صنعت ايران گفت و از محمود خيامي با احترام ياد نكرد. آزاد مردي كه پدر صنعت اتومبيل ايران نام گرفت و زماني كه رژيم نخبه كش و ويرانگر حاصل زحمات و تلاشهاي چهاردهه او را مصادره كرد و او ناچار به اقامت در خارج خانه پدري شد، باز هم همت و درايت و مديريت او عاملي شد تا در خارج ايران نيز اساسي بنا نهد كه سربلندي هر ايراني وطندوستي را باعث مي‌شود. و هم او با عشقي كه به فرهنگ و تاريخ و سرفرازي سرزمينش دارد. در اين سالها، هرجا كه لازم آمده مهمترين حامي اهل انديشه و فرهنگ بوده است. خيامي‌ها زياد نيستند و دريغ كه با سلطه ولايت جهل و جور و فساد سرزمين ما از حضور پربركت اين سخت كوشان دريا دل ميهن دوست، محروم شده است.دو هفته پيش در برنامه ‌اي ميز گردي با شما ميهمان احمد بهارلو بودم. روز بعد آقاي علي رضائي يكي از همان مرداني كه در زمينه صنايع فولاد و معادن در ايران جائي ويژه داشت از كستاريكا با همه لطفش به من تلفن زد و از آنچه در برنامه ميزگردي با شما گفته بودم تقدير كرد. اين دومين بار بود كه لطف ايشان از طريق تلفن نصيب من مي ‌شد. و روز بعد از آن، تلفن آقاي ايرواني، مرا چنان دلگرمي داد كه حس كردم سختي‌هاي راه نمي ‌تواند مانع از تحقق آرزوي بزرگ ما در رويت خانه پدري و سربلندي و پيشرفت ايران شود. دیدم سرزنشهاي خارمغيلان را مي‌توان تحمل كرد وقتي انسانهائي با همه دلشان ترا به پايمردي و ادامه راه تشويق مي ‌كنند.روز جمعه اما با رحيم ايرواني سالها حرف ناگفته را بازگفتيم. با وجود كهولت همچنان سرزنده و اميدوار بود. از تجربه ‌اش در مصر گفت و اينكه مي‌ خواهد به ياري افغانستان برود. از نامه ‌اش گفت كه براي سعيدلو معاون احمدي ‌نژاد فرستاده بود (پدر سعيدلو از جمله كساني بودكه ايرواني او را از ديرباز مي ‌شناخت) در نامه به سعيدلو نوشته بود من حاضرم در مدت سه سال تشكيلات كفش ملي را كه شما به نابودي كشانديد بار ديگر احيا كنم و حداقل 5000 كارگر و متخصص و كارمند را به كار گيرم… خودش مي ‌دانست كه در آن سرزمين بي ‌صاحب، مرداني چون او نمي ‌توانند همنشين با كوتوله‌هاي تازه به دولت رسيده بشوند. سخنانمان ساعتي به درازا كشيد با اين اميد كه صحبت ما ادامه يابد و سفره دل را بازهم بگشائيم بدرود گفتيم. پيرمرد به قول همسر عزيزش، به شوق آمده بود. فهميدم كه هر روز تماشاگر برنامه من در AFN است و با حلقه ياران الفت بسيار دارد… صبح شنبه به صفحه تلفن همراهم چند جمله كوتاه تكانم داد. «شاداب» يكي از فرزندان رحيم ايرواني پيغام داده بود «پدرم در آرامش ديروز ساعاتي پس از گفتگو با شما به ابديت پيوست، از اينكه لحظاتي شيرين را با او سر كرديد سپاسگزارم». خشكم زده بود، مگر مي‌شود آن مردي كه سرتاپا اميد بود و آن همه مهر را در آن گفتگوي عجيب نثار من كرده بود به همين سادگي و پيش از آنكه دفتر دل را كاملا بگشايد و آنهمه ناگفته را كه در سينه داشت بازگويد خاموش شود؟ و ديدارمان به قيامت افتد؟ در مورد مرحوم ايرواني اين بخت را داشتم كه ساعاتي پيش از خاموشي ‌اش با او هم ‌سخن شوم اما در خانه پدري مردي خاموش شد كه ديرسالي از درك محضرش و شنيدن سخنان پرحكمت او محروم بودم. آخرين بار يك هفته بعد از تعطيل مجله «اميد ايران» و آغاز سرگشتگي ‌ام او را در منزلش در شميران ديدم، شبي كه با همسر بزرگوارش ميزبان من و عزيزي از خانواده سالور بود. به سفارت بلژيك مي‌رفت و اصرار داشت كه با او همسفر شوم. مي‌گفت خميني به شماها اهل قلم رحم نخواهد كرد، بيا با من به بروكسل برويم، همانجا مي ‌تواني در مقام مستشار فرهنگي و مطبوعاتي كار خودت را دنبال كني. به او گفتم كه پيش از اين صادق قطب زاده (كه با او دوستي صميمانه ‌اي برقرار كرده بود) پيشنهاداتي در همين زمينه و بالاتر براي رفتن به بيروت و قاهره به من عرضه كرده است ولي ما عمري در خدمت حضرت قلم بوده ‌ايم و خدمت حاكمان با خونمان سازگار نيست. آن شب فرزند بزرگمرد نهضت ملي و يكي از صميمي‌ ترين ياران پيراحمدي آبادي مرحوم باقر كاظمي، بسيار از نگراني ‌هايش نسبت به آينده من و دوستان و يارانم سخن گفت. در آن باغچه سرشار از زيبائي عز الدين كاظمي و بانوي مهربانش، ميزبانان شبي فراموش ناشدني براي من بودند. خود او نيز با آن منش و بزرگواري نتوانست مدت زمان زيادي سفارت ولي فقيه را در بلژيك سرپرستي كند. ضمن آنكه قطب‌ زاده نيز به تير نفرت و كين پدرخوانده‌ اش سيد روح ‌الله مصطفوي گرفتار آمد.خبر خاموشي عزالدين كاظمي از خانه پدري بامدادان مي‌رسد. چقدر دلم مي‌ خواست بر دستهاي او بوسه مي‌زدم و از صميم دل به بانوي عزيزش تسليت مي‌گفتم