٢١.١٢.٠٥

شب یلدا

گونه هایش سرخ سرخ بود چون تکه آهنی که درعمق کوره ای سوزان لحظه به لحظه می گداخت. لیک این ردی بود که تازیانه های بی ترحم وپیاپی باد برچهره اش به تصویرکشیده بود. دیدگانش هم حکایتی بازمی گفت . . نگاهش نه آرزوی نهفته داشت نه خواهش والتماسی . نه نفرت نه مهر نه غم نه شادی ....گویی ازروزی که چشم بازکرد یک تصویر اززندگی برای همیشه دردیده اش یخ بسته بود. و شاید درهمان دم که نگاهش جان گرفته بود دیدگانش بی روح گشته بود. نگاهش به همه چشم می دوخت اما کسی را نمی یافت . هرکس لحظه ای با یک نگاه دراو توقف می کرد اما گویی هیچکس هم نمی دیدش. نگاه بی رنگ او چون گونه های سرخش بجای لبها سخن ها می پراکند. انگارهیچوقت گرمی دست نوازشی اورالمس نکرده بود. گویی زندان خیالش بوسه های مادرانه را با حکم حبس ابد برای همیشه ازاو جدا می کرد . جامه مندرسش که رنگ خاک را با بوی تهی دستی بهم می آمیخت سبکبالانه درزوزه باد می رقصید و بی پروا برجامه های رنگارنگ وفاخر که ازکنارسوزسرما صامت وسنگین می گذشتند طعنه می زد. دستان کوچکش درفضا این سو و آنسو می رفت چون تکه کاغذی که دردامن باد گرفتارشده و به هرسو که باد بخواهد می رود. نمی دانم چه مدت بود که به او زل می زدم . کی دست یاری رساندم .... تنها به خاطر می آورم که دست بالا برد تا نم گونه اش را بسترد . اما دیدگانش خشک بود . وهوا هنوز قطراتی برزمین جاری نساخته بود ... بخود آمدم تا چشمانم را به اختیاربگیرم. ساعتی بیش از شب نگذشته بود .. .. گویی شب خیال پایان ندارد ...فردا کودکانی همچو او چه سان شب را سحرمیکنند فردا که درازترین این شبهاست . شبی که گویی بی سحراست
...شب یلدا