٢٧.٩.٠٦

Gewalt gegen Studenten in Iran zu Beginn des neuen Studienjahres

Mindestens 11 Studenten der Bou-Ali Sina Universität in der Stadt Hamedan wurden für ein bzw. zwei Semester vom Studium ausgeschlossen, so die regierungstreue Tageszeitung Aftab-Yazd am Montag. Die Zeitung schreibt, dass die Suspendierungen durch "politische Aktivitäten" der Studenten gegen Führer des Regimes bedingt seien. Es wird von etwa 30 aktiven Studenten von der gleichen Universität berichtet, die vor einem Disziplinarkomitee zur Verantwortung gezogen werden sollen. Die Hälfte von ihnen erhielt bereits die Nachricht vom Ausschluss vom Studium.Am 5. September, Mahmoud Ahmadinejad ordnete eine unvorhergesehene Säuberungsaktion an den Universitäten des Landes an und erklärte: "Das Schulsystem ist in den letzten 150 Jahren durch den Säkularismus beeinflußt worden. Der Kolonialismus wurde möglich, nachdem er sein eigenes säkulares System ausdehnte. ... Heute sollten die Studenten zu einem Präsidenten kommen und fragen, warum es an den Universitäten liberale und säkulare Universitätslektoren gibt."Der Iranische Widerstand verurteilt die zunehmende Unterdrückung der Studenten und appelliert an die internationalen Menschenrechtsorganisationen, kulturellen Institutione und Studentenvereinigungen, diese grausame Gewalt zu verurteilen und ihre Solidarität mit den iranischen Studenten zu bekunden.

٢٦.٩.٠٦

همهٌ راهها به قم ختم نمیشود

رامین كامران
رفرم اسلام دو راه داشته كه هر دو در ایران شكست خورده است
مانع اصلی رفرم ساختار روحانیت است نه اعتقاداتش
خاصیت اصلی ساختار روحانیت تضمین دوام این گروه است نه كمك به تحول مذهب
خیالپردازی راجع به تحول پذیری اسلام راه خمینی را هموار كرد
ناسازگاری اسلام با دنیای امروز و اینكه شرط بقای اجتماعی اسلام پیدایش یك چنین سازگاری است، حرفی است كه هر آخوندی هم میفهمد. به همین دلیل عمدهٌ مشغلهٌ دلبستگان به این مذهب از ابتدای تماس با تجدد تا به امروز ایجاد این سازگاری بوده ؛ محض نجات اسلام كه در مخاطره بوده و نه دنیای امروز كه برجاست و خطری هم تهدیدش نمیكند
این كار منطقاً دو راه داشته كه هر دو در ایران معاصر مورد آزمایش قرار گرفته است و عملاً هر دو هم شكست خورده. ببینیم به چه ترتیب
راه اول كوشش در منطبق كردن اسلام است با دنیای امروز كه از شریعت سنگلجی تا معركه گیرانی كه امروز هر كدام در یك گوشهٌ ایران اسلام زده بساط خود را پهن كرده اند، مدعی آن بوده و هستند. این روش كه كلاً عنوان «رفرم مذهبی» گرفته است و در حقیقت آش هفت جوشی است از اوهام عرفانی و آیات قرآنی و خیالات پروتستانی، در طول زمان بسیاری را به دنبال خود كشیده است. وجه اشتراك این برنامه های گاه بسیار غیر شبیهی كه تحت عنوان رفرم مذهبی عرضه شده و میشود این است كه معیار روزآمد كردن اسلام را در خارج آن میجویند. البته مروجان این برنامه ها به هیچوجه حاضر نیستند كه به این نكته اعتراف كنند، زیرا پذیرش اینكه تفسیر و تصفیهٌ مذهب را به اعتبار امری كه خود خارج از مذهب قرار دارد انجام میدهند، اصلاً پابندیشان را به مذهب از اساس مورد شك قرار میدهد و مستوجب تف و لعنت مسلمینشان میكند. به همین دلیل كج دار و مریز میكنند و گاه حتی مدعی میشوند كه دیگران از اسلام اقتباس كرده اند
این معیار خارجی كه همیشه هم از «كفار» به وام گرفته میشود در ابتدا علم نوین بود كه قرار بود مدعاهای مذهب را محك بزند و در نهایت تبدیل شد به تفسیر این آیه و آن حدیث در جهت اثبات انطباق آنها با دستاوردهای دانش امروز از چرخش زمین گرفته تا شكستن اتم. بعد از علم هم نوبت این مكتب و آن مكتب سیاسی باب روز شد، از سوسیالیسم سابق گرفته تا لیبرالیسمی كه امروزه جهانگیر شده. حاصل این كار هم یك دفعه شد سوسیالیسم علوی و دفعهٌ دیگر دمكراسی نبوی. استحكام این سخنان هم بیش از تفسیرهای عجیب و غریبی نبود كه برای قرآن و حدیث میتراشیدند. در حقیقت نه گفتار اول به اثبات اعتبار علمی مذهب كه اصلاً فایده اش هم معلوم نیست، كمكی كرد و نه گفتار دوم به تحقق هیچكدام این نظامهای خیالی انجامید. ولی در عوض هر دو با اعتبار بخشیدن به اسلام و با ترویج این رؤیا كه میتوان اسلام را به هر مكتب فكری و سیاسی پیوند زد و میوهٌ مأكول از آن چید، راه به قدرت رسیدن خمینی را هموار كرد كه دستمایهٌ اصلیش جز قواعد فقهی نبود
راه دوم راهی بود كه همین خمینی در پیش گرفت و درست عكس قبلی بود. یعنی به جای انطباق اسلام با دنیای امروزین متوجه منطبق كردن این دنیا بود با اسلام ؛ جا دادن این جهان وسیع در چارچوب تنگ شریعت محمدی و حذف و نابودی هر چه كه در این قالب جا نمیگرفت. خمینی با این ادعا به میدان آمد كه اسلام برای همه چیز راه حل دارد، همهٌ قدرت حكومتی را به خدمت برنامهٌ اجتماعی خود گرفت و طرفدارانش را هم با چماق به جان همه انداخت تا جهانی را كه میخواست، شكل بدهد. همان «هَمَه و هَمَهٌ» شیرینی كه در خاطر همه مانده. طی این كلنجار قالب متحجر اسلام از همه سو ترك برداشت و خود خمینی هم تا زنده بود نه توانست شكافی را ترمیم كند و نه حتی جلوی عمیق شدن آنرا بگیرد و در نهایت ناچار شد بر تحولی كه علیرغم خواست خویش موجدش شده بود صحه بگذارد، یعنی اینكه حاصل كار را از نظر اسلامی تأیید كند و ریق رحمت را سر بكشد
سر آخر هم برای خود وی و هم دیگر «عاشقان ولایت و امامت» روشن شد كه قالب اسلامشان همانقدر تغییر كرده كه جامعهٌ تحت حكمشان. بارزترین نماد این امر مسئلهٌ قوانین اسلامی بود كه همیشه دستمایهٌ اصلی آخوندها بوده. هر چند هستهٌ وحشیانهٌ جزایی این قوانین به مرحلهٌ اجرا گذاشته شد، باقیش به قدری تغییر كرد و به ناچار عوامل خارجی را در خود جا داد كه ارتباطش به فقه سنتی مورد تردید همگان قرار گرفت. درس تاریخ كه برای هزارمین بار برای این گروه كودن تكرار شد این بود كه جنس واقعیت از ایدئولوژی سخت تر است، امام خمینی! طبعاً این درس از فرمایشات امام خمینی نبود، خطاب به وی بود
البته در این میان كمتر كسی حاضر شد كه بپذیرد تغییراتی كه خمینی به سبك خود در اسلام ایجاد كرده مستحق نام «رفرم» است، فقط به این دلیل كه با خواب و خیالهای دیگران تفاوت داشت و برخی همانطور كه تصور میكردند اگر انقلابی نتیجهٌ مطلوب نداد نباید انقلابش خواند، فكر میكردند رفرمی هم كه حاصلش دلخواه نباشد نباید رفرم نامید
به هر حال طنز تاریخ در اینجا بود كه مدعیان رفرم مذهبی هیچكدام در تحقق بخشیدن به رؤیای خود كامیاب نشدند و آن كسی عملاً به راه رفرم رفت كه از بن و بنیاد با این كار مخالف بود. شكست هر دو گروه هم بارز بود، دستهٌ اول قادر به كاری نشدند و كار دستهٌ دوم حاصلی به بار آورد كه اصلاً و اساساً جا نیافتاد، یعنی ترتیبی پیدا نكرد كه خود اهل مذهب كلاً آنرا بپذیرند، تا جایی كه اعتراض به باطل بودنش از دهان شیخ منتظری هم كه شهرتی به سرعت انتقال ندارد، درآمد
ولی مسئلهٌ جالبتر این بود كه هر دو گروه در حقیقت از یك عامل شكست خوردند. این عامل كه به گروه اول اصلاً فرصت عرض اندام نداد و حاصل كار گروه دوم را در معرض تهدید و نهایتاً شكست قرار داد، گفتار سنتی مذهب اسلام یا تشیع نبود، ساختار روحانیت شیعه بود كه گروه اول توان تغییر دادنش را نداشت و دستهٌ دوم هم با تمام مساعی حریفش نشد. به قول مكتب رفته ها مانع كار متافیزیكی نبود جامعه شناختی بود، برای یافتنش هم آنقدر جستجو در «سپهر اندیشه» لازم نبود كه نگاه كردن به آنچه جلوی دماغ همه جریان داشت. همان رابطهٌ مجتهد و مقلد و چند مركزی بودن ساختار روحانیت شیعه كه هنوز ریشه اش در آب است و به احتمال بسیار قوی پس از سقوط حكومت اسلامی دوباره شاخ و برگ خواهد داد و اوضاع روحانیت را به حالت قبل از انقلاب بازخواهد گرداند. اول دو كلمه راجع به خود این ساختار بگوییم تا برسیم كه با آن چه میتوان كرد
این ساختار در دورانی شكل گرفته كه روحانیان شیعه سخت ترین دوران حیات خویش را میگذرانده اند، یعنی از سقوط صفویه تا برآمدن قاجاریه كه طی آن، به همت و درایت نادر شاه افشار و كریم خان زند، تشیع موقعیت ممتاز خویش را از دست داد و روحانیان شیعه هم به كلی از پشتیبانی دولتی محروم شدند. خاصیت اصلی این ساختار هم استقلال آن و مقاومت نسبی اش در برابر ضرباتی است كه از بیرون به آن وارد میاید، نه كرامات بیجایی كه سالهاست مبلغان دروغپرداز به آن نسبت میدهند و به افراد خوشباور میقبولانند. این ساختار نه میگذارد كار روحانیت ترتیب درستی بگیرد و نه ارتباطی با دمكراسی دارد. نمیگذارد كار روحانیت نظم و ترتیب درستی پیدا كند چون سلسله مراتبش سست است، تقسیم كار در آن ابتدایی و دیمی است و از این هر دو بدتر، در آن تقسیم كار با سلسله مراتب ارتباط منظم و منطقی ندارد. یك دسته مجتهد دارد كه همه مدعی ریاستند و یك عده خرده پا كه تكلیفشان معلوم نیست و در حكم ابواب جمعی این یا آن مجتهد هستند. با دمكراسی هم ارتباط ندارد چون هرچند مقلد در انتخاب مرجع تقلید آزاد است در تعیین حدود اطاعت از او آزاد نیست. قدرتی دمكراتیك است كه در تفویض آن هم محدودیت زمانیش مشخص شده باشد و هم دایرهٌ وسعتش. مقلد میتواند مرجع تقلید خود را عوض كند اما اساساً نمیتواند بگوید در این حد از او تبعیت میكنم و بیشتر نه. برده ای هم كه میتواند ارباب خود را عوض كند آدم آزاد نیست همان برده است كه در حیاتش مختصری تنوع هست
این ساختار، بر خلاف آنچه كه شهرت دارد، نه تنها موجد تحول مذهب نیست بلكه اساساً مانع هر تحولی است. توضیح چند و چون این ممانعت در كتاب «ستیز و مدارا» آمده است و چون طولانی است از ذكرش در اینجا صرفنظر میكنم. خلاصه اینكه «در اجتهاد باز است» حرفی است در حد شعار و اگر خوب نگاه كنید میبینید كه پشت این در خبری نیست
آنهایی كه میخواستند رفرم مذهبی راه بیاندازند، از قماش شریعتی و سروش، و آن كسی كه عملاً رفرم راه انداخت، یعنی خمینی، در مقابل این مانع عظیم دو راه در پیش داشتند كه مثل رفرمهایشان هر دو به بن بست خورد. اول اینكه به طرف بالا بروند، یعنی سعی كنند كه روحانیت را زیر چتر اقتداری واحد گرد بیاورند. این راه خمینی بود و تا خودش زنده بود به یمن استفاده از زور دولت توانست ریاست خود را به همه تحمیل كند. ولی وی نه اصلاً شعور سازماندهی داشت، نه طرح درستی برای ارائهٌ ساختار جدید و نه اراده و همتی برای این كار. مضافاً به همهٌ اینها تكیه اش به روحانیت برای ایجاد و سرپا نگه داشتن حكومت اسلامی بیش از آن بود كه بتواند خود را میان زمین و هوا معلق نگه دارد و این پایه را ترمیم كند. تكلیف جانشین محبوبش هم كه از ابتدا روشن شد و این امام علی البدل به ناچار از همان ابتدا ادعای مرجعیت خود را محدود كرد
راه دوم رفتن به طرف پایین بود، یعنی پخش كردن اقتدار مجتهدان در بین عامهٌ مسلمین و همان حكایت «اسلام منهای آخوند» كه هر از چندی خبر میرسد در جایی رؤیت شده ولی تا علاقمندان برسند ناپدید میشود. دلیل اقبال به این رؤیا تصور پوچ حذف كردن متخصصان امر مذهب از حوزهٌ جامعه است. بی توجه به این كه تقسیم كار اجتماعی كه وجودش از مظاهر تمدن است و توسعه اش یكی از نشانه های تجدد، مستلزم وجود این گروه و گروه های مشابه است. حذف متخصصان امر مذهب به دو صورت ممكن است. یكی این كه اصلاً مردم از مذهب صرف نظر كنند تا حاجتی به چنین گروهی نباشد كه نقداً به نظر ممكن نمیاید. دیگر اینكه هر كدام یك پا متخصص بشوند كه احتیاجی به نظر دیگری نداشته باشند كه این هم در حكم ترویج آخوندبازی است نه حذفش. البته رفرمیستهای امثال سروش و… در حقیقت خودشان مدعی ریاست مذهبی اند و خیال براندازی كلی این نهاد را ندارند، فقط مایلند مرجعیت به خودشان برسد. در این میان البته نفع آنها معلوم است ولی نفع دیگران خیر
خلاصه اینكه رفرم اسلام، كه نه ممكن بودن و نه مفید بودنش هیچكدام هنوز به اثبات نرسیده، در درجهٌ اول مستلزم تغییر بنیادی ساختار سنتی روحانیت است تا بعد نوبت به الهیات و كلام و فقهش برسدو اگر اولی موجود نباشد باقی حرف است و باد هوا. تغییر این ساختار هم به تمركز قدرت و كاربرد خشونتی نیاز دارد بیش از آنچه كه خمینی داشت و كرد و با هر نظامی هم سازگار باشد با دمكراسی حتماً نیست.
در این وضعیت روشن است كه رها كردن كار به امان خدا و باز گذاشتن دست روحانیت كه هر چه میخواهد بكند شرط عقل نیست، به خصوص پس از بلایی كه این قشر بر سر ملت ایران نازل ساخته است. یك راه معقول باقی میماند كه هم با دمكراسی سازگار است و هم با خیر مردم، چه مؤمن و چه غیر از آن. آن هم فرستادن اسلام است به قرنطینهٌ سیاسی تا جامعه را مبتلا نكند، این كار هم اسمی جز لائیسیته ندارد
در سیاست را به روی اسلام ببندیم، در اجتهاد خواه باز باشد و خواه بسته

٢٣.٩.٠٦

از گونتر تا پیاز بی پوست گراس


کامبیز گیلانی

"من عضو نیروی ویژه ی هیتلر بودم"

برنده ی جایزه ی نوبل ادبی سال هزار و نهصد و نود و نه، که پایه و اساس دریافت آن، به نوع نگرش و شخصیت اجتماعی نویسنده بر می گردد، در یک برنامه ی تلویزیونی، در مقابل مردم جهان، از کتاب تازه اش صحبت می کند و این جمله را به آن می چسباند

کسی که نه به عنوان یک نویسنده ی چیره دست، بلکه به عنوان کسی شهرت دارد، که نه تنها روی پایه های علمی ی عدالت اجتماعی ، پای فشرده، بلکه، بر روبناهای اخلاقی هم تکیه داشته است
کسی که با نگرشی دموکرات، با ساختاری تیز و روشن، در کنش های اجتماعی شرکت کرده، جهان را از نظر خود آگاه کرده است

گونتر گراس، در ارتباط با کتاب تازه اش می گوید
"من از این که وارد ارتش آلمان شده بودم، احساس غرور می کردم. قصدم این بود که وارد نیروی دریایی شوم و در زیر دریایی خدمت کنم، که چون امکانش نبود، سر از این نیروی ویژه در آوردم. با این حال، یک نفر را هم مجروح نکرده بودم
هرچند که بعد ها با مفاهیم دیگری آشنا شدم و شرم بجا مانده از آن را، هم چنان با خود کشیده ام

وقتی از او در رابطه با انتخاب اسم کتاب می پرسند، می گوید
"پیش از اسم، پیچیدگی، در انتخاب شکل آن بود. من می خواستم داستان، از شکل یک خاطره نویسی ی ساده خارج شود و با حسی ملموس تر گره بخورد. حسی که هر چه از آن بگذرد، از پیچیدگی اش بکاهد و به روشنی نزدیک شود. درست مثل پیاز، که وقتی شروع به پوست کندن آن می کنی، آرام آرام، لایه های ضخیم و تیره ی آن، جای خود را به ورقه های تازه و شفاف تر می دهند

به همین دلیل، این اسم را برای کتاب انتخاب می کند.
اما این اسم در برگردانش به فارسی چیست؟
من این اسم ها را در جاهای مختلف خوانده ام:" کندن پوست پیاز" ، " پوست پیاز را کندن" و " با پوست های پیاز
از آنجا که واژه ی بکار گرفته شده از سوی نویسنده، فعل نیست، پس دو نمونه ی اول منتفی هستند
نویسنده از اسم استفاده کرده است؛ از دو اسم و یک حرف اضافه، در ابتدای اسم اول. حالت دستوری آن، مفعول بواسطه به اضافه ی مضاف و مضاف الیه، که متناسب با قواعد زبان آلمانی، صرف شده است. از این رو، مورد سوم درست است

" با پوست های پیاز "
این کتاب چهار صد و هشتاد صفحه ای، در ماه سپتامبر امسال، وارد بازار کتاب آلمان شده است. فروش آن، همان گونه که پیش بینی می شد، فوق العاده است. در این کتاب، نویسنده از کودکی اش می نویسد؛ از آنچه درون خانواده می گذشت، شرایط اجتماعی و دلایلی که او را به سویی نا معلوم می کشاندند
برای او، مفهوم کودکی، از امروز به فردا، تغییر می کند. و، او سعی می کند با وارد کردن شخصیت هایی که هنوز هم هستند، بر تایید آورده هایش در داستان، بیافزاید

بخش دیگر داستان را روی هفته های آخر جنگ متمرکز کرده است. نشان می دهد که پس از مجروح شدن و به اسارت درآمدنش توسط نیروهای آمریکایی، چگونه همه ی رویاهایش را بر باد رفته می بیند.

گونتر شول، که گراس او را در کتابش آورده و چهار سال هم بزرگتر از اوست، در جواب این سئوال که نظر او در مورد نقشهایی که گراس به او و لویی آرمسترانگ داده است، چیست، می گوید: گراس ذهن آماده ای دارد، حوادث را در آن ضبط می کند، می پزد، و، وقتی لازم دانست، آنرا مطرح می کند. و البته باید بگویم، من از اینکه، آن که باشم که او به تصویر کشیده اش، خوشنودم

نویسنده، در مورد کارایی های اجتماعی کتاب و اعتراف دیرهنگامش، که جهان روشنفکری را به تلاطم در آورده و آن را بیش از پیش، تکه و پاره کرده است، می گوید
" من این حق را دارم که بعضی مسائل را برای خودم نگه دارم. یا دست کم آنها را وقتی بیرونی کنم که آمادگی ی بیان شان را دارم. در این مورد هم امروز این موضوع و موارد دیگر را با این شکل به میدان آورده ام

او که پدر پنج فرزند است، و دو بار ازدواج کرده است، به نویسنده ای شهرت دارد، که با سیاست، و به ویژه، آن نوعش که در جریان و به روز است، با چشمی منتقد برخورد می کند
در مورد آمریکا، و نقش کنونی اش، همواره، به روشنی و آگاهانه موضع گیری کرده است. و در مقابل این پرسش که آیا او، خود رادشمن آمریکا می داند، می گوید
" من دوستان بسیاری در میان آمریکاییها دارم و هرگز چنین احساسی نداشته ام، تازه برعکس اش منطقی است. به این معنا که من با انتقاد به این عملکردها، دوستی خودم را با آن مردم و فرهنگ، آشکارتر می کنم. از آن گذشته، اگر موضوع به دولت آمریکا بر گردد، من که کار غیر اصولی ای انجام نداده ام؛ چرا که همین ها هم از آزادی صحبت می کنند، و طبیعی است که پایه ای ترین اصل آزادی، آزادی بیان است


جان ایروینگ، نویسنده ی شناخته شده ی آمریکایی، در ارتباط با اعتراف او، می گوید:"گونتر گراس برای من هنوز هم قهرمان است."
رالف ژردانو، نویسنده ی یهودی آلمانی، در مورد او می گوید:" فراموش نباید کرد که ما از نویسنده ای صحبت می کنیم که روی منافع سرکوب شده ی یهودیان، تا جایی که توانسته، ایستاده، نوشته و پای فشرده است

گونتر گراس که در شانزده اکتبر هزار و نهصد و بیست و هفت، در شهر گدانسک لهستان بدنیا آمده است، تا پانزده سالگی با فرهنگ مسیحی کاتولیکی مادرش رشد کرده بود. او از ده تا چهاره سالگی در مدرسه ی موسوم به" نوجوانان هیتلری" مشغول تحصیل شد. ولی در آن زمان که هیتلر سه سال و خرده ای از به قدرت رسیدنش می گذشت، از خود چهره ای سازنده نشان داده بود. و توده های عام جامعه، مسائل سیاسی را پی نمی گرفتند و شاخص های قضاوتشان، به رفاه اجتماعی گره می خورد. به این دلیل، مدارس و امکاناتی از این دست، برای مردم جذاب بودند
و این درست همان برنامه ای بود، که هتیلر، آگاهانه پیش می برد؛ بره های بی جان را فربه می کرد، تا هنگام سلاخی، گوشتشان دندانگیر باشند
گونتر گراس، تمام این صحنه ها را در کتابهایش از جمله همین آخری ترسیم کرده است. در همین ارتباط، او خود را کودکی معمولی نمی دید. در این باره می گوید
"من کودکی آواره بوده ام، یعنی که هنوز هم که تقریبا به هشتاد رسیده ام، همان هستم. بسیاری از دوستان و هموندان من که در نورنبرگ و جاهای دیگر زندگی می کنند، وقتی از کودکی شان حرف می زنند، دست شان پر است، در حالی که از کودکی من، بجز چند عکس که پیش مادرم مانده بود، چیزی بجای نمانده است

مارسل رایش رانیسکی، که هفت سال از گراس بزرگتر است، یکی از بزرگترین منتقدان ادبی اروپاست. او هم مثل گراس، جوایز بسیاری، در سطوح بالای ادبی، بدست آورده است. این دو، در سال هزار و نهصد و پنجاه و هشت، در ورشو، با هم آشنا می شوند. دو عضو گروه ادبی ی موسوم به " گروه چهل و هفت
گراس سی و یک ساله، از کار هایش می گوید؛ از جمله، از رمان تازه اش.
قرار می شود که در نشست بعدی که چند ماه بعد بر گزار می شد، او به عنوان نویسنده ای جوان، جایی که نویسندگانی مثل هاینریش بل، گونتر آیش، اینگه بورگ باخمان، مارتین والسا، ایلسه آیخینگا و دیگران حضور دارند، بخش هایی از رمانش را بخواند
پس از برگزاری آن و نقد محکم و پر تشویق رانیسکی، رمان بر سر زبان ها می افتد. رمانی که دروازه ی ورود او به عرصه ی قدرتمند ادبیات خلاق جهان می شود
"طبل حلبی" به اکثر زبانهای جهان، برگردانده می شود

او که از سال هزار و نهصد و هشتاد، وارد حزب سوسیال دموکرات آلمان می شود، و مثل همه ی سال هایی که عضو ش نبوده ، اما تبلیغش را می کرده، ده سال بعد، از آن خارج می شود. دلیلش را، تن دادن این حزب به قبول قوانین ضد پناهندگی، اعلام می کند
هر جند که او امروز هم، در مقابل حزب نایستاده است، و هنوز هم، در چارچوب امکاناتش او را مورد حمایت قرار می دهد
این داستان بر می گردد به ویلی برانت که گراس او را در مسیر سیاسی، مثل یک معلم قبول داشت. و این ارتباط به سال شصت و یک بر می گردد. با اینکه سوسیال دموکرات ها در این سال و سال شصت پنج، برنده نشدند، اما گراس دست از مبارزه نکشید و به فعالیتش ادامه داد، تا اینکه بالاخره حزب در سال شصت و نه برنده شد و برانت به صدارت رسید
البته وقتی که سالها بعد، اسم برانت با ماجراهای جاسوسی در ارتباط با آن سوی مرز گره خورد، و برانت مجبور شد استعفا دهد، گراس بشدت خشمگین شده بود

او می داند که با حضور در عرصه ی سیاسی، هم خودش را بارورتر می کند، هم به تحولات اجتماعی یاری می رساند
به عنوان نمونه، در دوره ای که آمریکا برای حمله به عراق، تبلیغات گسترده ای راه انداخته بود و با استفاده از شگرد های گوناگون، به دنبال شریک و کارگزار می گشت، او، با راه انداختن برنامه های مختلف، دعوت از نویسندگان، هنرمندان و سیاستمدارها، به دنبال فشار آوردن به آمریکا و وادار کردنش به عقب نشینی، مشغول شد

آنچه به زندانی و شکنجه شدن نویسندگان جهان بر می گردد، او را آرام نمی گذارد. و نام او در تمام تومار هایی که علیه این جنایات، جمع می شوند، دیده می شود
او در این راستا تا آنجا پیش می رود که از امکان و عنوان هم صرف نظر می کند
در سال هزار و نهصد و هشتاد و نه، از مقام ریاست خود، در دانشکده ی هنر برلین، کناره گیری کرد. دلیل: عدم برگزاری برنامه های اعتراضی، برای همبستگی با سلمان رشدی، به بهانه ی رعایت مسائل امنیتی. او که دستور قتل رشدی از سوی خمینی و دیگران را ، ضد انسانی و بر خلاف تمام دستاورد های انسان متمدن ارزیابی می کرد، در نشست ها و نوشته هایش ، این اعتراض را عمومی کرد. یعنی، او، هم خود را در یک کوران سرد، که مرگ آن را می دمید، قرار داده بود، و هم به آن موقعیت اجتماعی، جواب رد داده بود

در سال هزار و نهصد و نود و هفت، وقتی که اتحادیه ناشران آلمان، یاشار کمال، نویسنده ی توانمند و مبارز کرد ترکیه را، برای اهداء جایزه ی صلح، به آلمان دعوت کرده بود، گراس، به عنوان کسی که در این ارتباط قرار گرفته بود، ضمن قدر دانی از قلم و آموزش های او در جهان ادبیات و نقش موثر او، در مبارزه برای آزادی، نه تنها دولت ترکیه را به بسیاری از شگردهای ناجوانمردانه، اقدام به اعمال شکنجه و نقض حقوق بشر علیه مردم کرد، متهم می کند، بلکه دولت آلمان را هم شریک این سرکوب می شناسد

در کارنامه ی شغلی او، دربانی و کشیک شب ایستادن هم، جا گرفته است. او این کار را در مدت چهار سالی انجام می داد، که در دانشکده ی هنر دوسلدورف، مشغول یاد گیری گرافیک و مچسمه سازی بود
گراس، حرکت هنری اش را، با این هنر، و از این شهر شروع می کند
یک سال پس از پایان این دوره، یک دوره ی سه ساله را در برلین شروع می کند که استادی آن را، مجسمه ساز شناخته شده ی آن روزگار، کارل هارتونگ به عهده داشت
یک سال بعد، نمایشگاههایی در برلین و اشتوتگارت، کارهای او را به نمایش می گذارند

از این زمان به بعد، شکوفایی او، در عرصه ای دیگر، و نه آنچه او در آن، با آموزش دانشگاهی، ورزیده شده بود، چهره می گشاید. از سال هزار و نهصد و شصت و شش، شروع به فعالیت در زمینه ی تئاتر و شعر می کند. آثاری که از او روی صحنه می آیند، چندان خودی نشان نمی دهند. اما، او در حال پخته شدن است. و این میوه، با شروع سال پنجاه و هشت، به بار می نشیند
با" طبل حلبی" شروع می شود؛ بعد، نوشتن" سال های سگی "را شروع می کند. هنوز به درستی روی آن سوار نشده است، که حس می کند، این رمان درحال زاییدن رمان دیگری است. آن را زمین می گذارد، و مشغول زایمان می شود، رمانی که به دنیا می آید، " موش و گربه " است. دو سال بعد، "سال های سگی" را در کنار آن دو قرار می دهد. در ارتباط با دو رمان بعدی ، دو نظریه ی برجسته وجود دارد. گروهی معتقدند که از نظر توانایی در ساختار ادبی، انتخاب موضوع، روانی و بیان حس، همان قدرت رمان اول را با خود حمل می کنند. و نظریه ی دیگر، ضمن اینکه این توانایی را نمی بینند، نویسنده را در رابطه با دیدش در باره ی مقولات جنسی و متناسب نبودنش در جامعه، زیر سئوال می برد.

اما این همه، او را در راهی که می پیمود، قوی تر می کرد.چرا که، هم در عرصه ی هنری، مثل پیشرفت در زمینه های گرافیک، حکاکی روی مس و سنگ، مجسمه سازی و نقاشی؛ هم در عرصه ی ادبی، مثل رمان، داستان کوتاه، شعر و نمایشنامه نویسی؛ و، هم درحوزه ی سیاسی، خود را بالاتر می کشید

و ، این روند را می توان در مفهوم کتاب آخرش، حس کرد
او به آن گروه از دسته بندی های انسان تعلق ندارد که با چهره ای قهرمان، پا به جهان گذاشته باشد؛ یا با بی اعتبار کردن این و آن، کسب شهرت کرده باشد. اما آنجا که لازم دانسته است، و تا آنجا که به ساختار اندیشه اش برگشته، از گفتن، نوشتن و به خیابان آمدن، دریغ نکرده است. او، همانطور که می گوید، هنوز هم کودکی آواره است. او می داند و حس می کند که تا زمانی که حتا یک کودک آواره در جهان وجود داشته باشد، تا جایی که آزادی در انحصار این یا آن قدرت، شماره گذاری می شود، و، تا روزی که عدالت اجتماعی را با رنگ و ملیت و مذهب، قیمت گذاری می کنند، هیچ انسان آگاه و مسوولی، از آوارگی نرسته است

او قهرمان نیست. او از کاری که در نوجوانی کرده، آنقدر وحشت زده بود، که شصت سال آن را با خود کشید. شصت سالی که لحظه ای از حرکت در جهت عکس راهی که رفته بود، فرو گذاری نکرد
چه بسا همین رنجش وجدان، او را لحظه ای آرام نگذاشته باشد. آرامشی، که بسیاری از وجدان های دیگر، در خواب با آن برخورد می کنند؛ خوابی به وسعت گذر عمری بی حاصل؛ عمری که تنها سویی که می شناسد، سویی است که آب در آن جاری است؛ آبی که آبشار گونه، سقوط را تکرار می کند.

او حتا مثل یک قهرمان، زندگی هم نکرده است، اما مثل یک انسان، راه پیموده است. راهی که هنوز هم در جریان است
بسیاری از روزنامه ها، مجلات و کانون های ادبی و هنری آلمان، و تمام جهان، گونتر گراس را بزرگترین چهره و نوسنده ی آلمان بعد از جنگ می شناسند؛ کسی که صدای دیگری از آلمان را در دوره ای حساس به گوش جهان رساند.

اما، گونتر گراس، نقش جدی ترش را در ارتباط با آزادیخواهان جهان ایفا کرده است. در کشورهایی که اختناق، هیچ پنجره ای را باز نمی گذارد، مطرح شدن اسم او، پیامش و اینکه او هم در کنار آنها ایستاده است، معنایش امید است. و او آگاهانه این امید را منتقل کرده است.

آنها که دنبال این هستند که حق شهروندی این یا آن شهر را، یا نگه داشتن جایزه ی نوبل را از او بگیرند، فراموش می کنند، که او کارش را کرده است. کاری که به شصت سال زندگی پر حرکت، گره خورده است.
از سوی دیگر، تا آنجا که به برخوردهای طیف های گوناگون، از راست تا چپ، با او بر می گردد، او همیشه مرکز توجه بوده است؛ و همیشه مورد تشویق و انتقاد قرار داشته است. گاهی او را کمونیست طرفدار شوروی سابق می خواندند، گاهی حامی منافع سرمایه داری، که از مجرای سوسیال دموکراسی، گذشته است

عده ای هم او را فرصت طلب و زمان شناس می خوانند. و در ارتباط با همین اعتراف اخیرش،می گویند که او گرچه آگاهانه این زمان را برای باز گویی این موضوع انتخاب کرده است، اما نه به این دلیل که می خواسته با خودش تعیین تکلیف کند، بلکه به این دلیل، که برفروش کتابش بیافزاید

او، درآمد این کتاب را به تمام قربانیان گدانسک تقدیم کرده است

گونترگراس، نماینده ی بخشی از انسان است که با همه ی کمبودهایش، هنوز هم"روی هر دو پایش" ایستاده است و فلسفه ی مرگ را از کارنامه اش خط زده است
از او، فقط می شود آموخت

تقدیم به گونتر گراس:


روزگار
بیمار انبوه حاشیه
است
و
عشق
این آواز قدیمی
اسیر پروازی
که هیچ رنگ زندگی را
نمی ماند

باغ را
که جارو کردیم
بوی گل
نمی داد دیگر

خاک را
که شستیم
زمین
پر از استخوان شد
همه
روی هم
انباشته

من اما
با کودکی ام
آشتی می کنم

با دروغ می جنگم

آفتاب را
به خانه می برم

و
شب را
در تاریکی اش
تنها می گذارم